دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

آنچه من از گل محمد آموختم !

    و چه مایه صبوری ، چه مایه صبوری می طلبد این نفرین نوشتن !       محمود دولت آبادی

   چند سال پیش وقتی کتاب «در تنگ» اثر" اندره ژید" را خواندم ، با خود گفتم که بدون شک این زیباترین داستان عاشقانه ایست که من خوانده ام و شاید از این عاشقانه تر و عارفانه تر وجود نداشته باشد. این بار پس از پایان رمان «کلیدر» نیز احساس می کنم کتابی در راستای ادبیات حماسی، از این برتر وجود نخواهد داشت و این چند ماه، اوج لذت من در زندگی و در وادی مطالعه بوده است و خواهد بود. به بیانی دیگر، اگر چه در حال حاضر چندین کتاب دیگر در ذهنم وجود دارند که قصد خواندن آنها را در آینده ای دور یا نزدیک دارم ولی تصور نمی کنم دیگر تا آخر عمر از خواندن کتابی به اندازه کلیدر لذت ببرم. شاید عمده ترین دلیلش این باشد که من در جوانی و در حساس ترین برحه زندگی با کلیدر زیسته ام. با طبیعت کلیدر و با آدمهای داستان کلیدر زندگی کرده ام و این بدون شک در ذهن خواننده تاثیری عمیق و فراموش ناشدنی خواهد گذارد .

   قصد آن ندارم راجع به خود کتاب بنویسم لذا به ذکر این نکته اکتفا می کنم حتی اگر خیلی از جریانات داستان ساختگی باشد و قهرمان کتاب آنگونه که بیان شده نباشد و حتی اگر در واقعیت به خلاف آن بوده باشد، صرف قهرمان پروری نویسنده با آن قلم زیبا که قبل از آن حتی به ذهنم هم نمی رسید، آمیختگی ناب زبان روستایی با ادبیات کهن پارسی نظیر «تاریخ بیهقی»، شاهنامه و بهتر است گفته شود «چوپان نامه» ای پدید آورده که هر خواننده ای را اگر چه خراسانی نباشد و اگرچه اهل مطالعه نباشد، به تحسین کردن آن وا می دارد. و اگر خواننده مثل بنده علاقمند به این گونه زبان و دوستدار این گونه شخصیتها و عاشق دلباخته فرهنگ اصیل این آب و خاک باشد، در بخشهایی از کتاب باید لبانش را به دندان بگزد و بغضش را در گلو خفه کند. این نیز تا پایان تراژیک "گل محمد" دوام نخواهد یافت و با دیدن منظره سر بریدن "ستار" و جنازه "زیور" و ماجرای گیله گیسوی "شیرو" ناچار است بلند بلند و هق هق کنان به روی کتاب گریه کند.

   چه می شود کرد ؟ سرو را معنا به ایستادن است و مرد را معنا به سر نیفکندن. آی "دولت آبادی"، کاش اینجا بودی، مثل پدرم، به مانند بزرگترین استادم، معلمم، دوستت دارم، دستت را کاش می بوسیدم. می توانستم جای ستار، گل محمدم را بگویم : آی مرد ، آی برادرم ، . . . عزیزت می دارم . . .

   به من یاد دادی دشوار نیست قهرمان شدن، دشوار است قهرمان ماندن . شهداب به کامت گل محمد! یادم دادی که حرف مرد یکیست و دو تا نمی شود. به من آموختی که ولنگاری زبان، ولنگاری اندیشه و روان را به همراه می آورد.

   درست در روزگاری که زندگانیم به پوچی و بیهودگی پیش می رفت، در دورانی که نیستی و فکر مرگ همدمم شده بود، این تو بودی که گفتی وقتی زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا بشود، پس زنده باد مرگ؛ و اگر نه، بیزار باشم از مرگ، چرا که زندگانی شیرین است و یک بار بیشتر نیست و دیگر تکرار نخواهد شد. چه خوب در پایان داستان و در آن حادثه یکه باغ* اندیشیدم که مرگ در دم و بازدم آدمیزاد جاریست. باید به فکر نجات زندگی باشیم حتی با مرگ. 

    تو نتیجه و ثمره خودباوری و دوری از ننگ ترس را نشانم دادی. خوشتر از دام تو گل محمد، اگر یافته بودم، شاید پرواز می کردم.

   آدم به عشق آدم است که زنده می ماند و من به عشق امثال دولت آبادی ها زنده ام و زندگی می کنم. زین پس زندگانی کلیدری برای من ادامه دارد. گاهی وقتها دیوانگی حد عقل است. 

                یکشنبه 15 آذرماه 83 

    مشهد کتابخانه آیت الله قزوینی    

                          

                                      

      *توضیح: در آخرین روزهای پاییز سال 1383 خودرو جهاد کشاورزی صالح آباد در یک روز بارانی هنگام عبور از پیچ روستای یکه باغ، چپ کرد و من یکی از سرنشینان آن بودم !  

 

کلیدر

جلد اول *

جان من فدای تو مرد، بیا، بیا! مثل مادری تو را به زیر بالهای خود جای می دهم. پهنای جان من قدمگاه توست. چشمانم خاک راه تو. بر آن پای بنه! بر من پای بنه! سم بر بیابان جان من بکوب. بر من بتاز، تازیانه ام بزن. گیسویم تنگ اسب تو باد! جانم را به تو می بخشم. به جای من ببین. دم بزن. نفس من از آن تو. زیور بلا گردانت. این همه تو را و تو من را. اما از من مپرهیز. مگریز! من یخ می کنم. سنگ می شوم گل محمد. نگاهش کن! مارال را نگاه کن! نگاه به تو دارد، گل محمد! اسبش را به تو داد که برداری و ببری . در میان ما مردم ، اسب چیز کم قربی نیست. آن هم اسب یکه شناس! اما دیدم که این دختر به جنگ میان تو و قره چشم دوخته بود. آتش از چشم هایش می بارید. شوقش از چه بود؟ تو که خود را به یال اسب کشاندی دیدم که او فیروزی تو را می خواسته، او تو را می خواسته. تو را می خواهد. می دانم، می بینم، می بینم. کور که نیستم. کاش با پیشانی بر زمین کوبیده شده بودی. کاش شکسته بودی. مرده بودی. کاش بمیری گل محمد، زبانم لال !

                                                                پنجشنبه 22/5/83 صالح آباد

                                                                    زنده باد ادبیات فارسی

 


جلد هفتم *

ستار لب به زیر دندان گرفت و فشرد و به خاموشی کوشید. زبان را می خواست که مهار کند و هیچ سخنی نمی خواست بگوید؛ از آن که می دید آنچه می تواند با گل محمد بگوید، جز بروز کودکانه آنچه در قلبش می گذشت نمی تواند باشد. و در اندرون ستار آنچه می گذشت به هیچ تمهید نمی توانست بیانی پیچیده و پوشیده به خود بگیرد. بس صریح، ساده و یکرویه می توانست بود: «آی . . . مرد، عزیزت می دارم !»

ستار اما نمی خواست و نمی توانست هم بدین یکرویگی با گل محمد سخن بگوید. تنها دورویی ستار شاید همین نمونه بود و یگانه حسابگری او نیز؛ لابد! چرا که ستار نمی توانست مهر عمیق باطن خویش را با کسی، با عزیز ترین کس خود باز گوید. دشوارترین احوال بر کسی چون ستار، بروز ذات خود بود؛ آن هم با زبان خود. نا باوری شاید؟ احتمال تردید حریف در باور آنچه ستار - اگر - می گفت، می توانست از پای در آوردش. نه بس ناتوانی مرد در واگویی عواطف زلال کودکانه اش، که بی اطمینانی به قدرت و توانایی درک حریف، او را بر آن می داشت تا لب فرو بسته، گوهر مهر در دل نهفته بدارد؛ در امان از گزند ناباوری و – احتمالاً – تَسخَر. پس با همه سرشاری از عشق، فریاد نهفته می داشت:

 «آی . . . مرد، آی . . . برادرم ، عزیزت می دارم !»

                                                                  1/8/83 صالح آباد                  

روزهای سفید مردانه زیستن ، روزهای خوب کار ، خستگی ، مفید بودن و مفید واقع شدن از برای دیگران                                                                                            

   


   

   *توضیحات :                                                                                                                 

کلیدر نام روستاییست در نزدیکی شهرستان سبزوار در استان خراسان. حوادث این کتاب حوالی این منطقه اتفاق افتاده و تاریخ آن حدودا دهه بیست هجری شمسی می باشد. محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ کشورمان نیز زاده روستای دولت آباد در نزدیکی همین منطقه است. فرزندان بعضی از شخصیت های این رمان زیبا هم اینک در نقاط مختلفی از این استان پهناور زندگی می کنند. گل محمد کلمیشی شخصیت اصلی این داستان، از طایفه کردهای میشکالی بوده و یک رگه بلوچ نیز دارد. هنوز در گوشه هایی از مناطق استان خراسان از این دو نژاد کهن ایرانی  که توسط پادشاهان با تدبیر برای مرزبانی ، از نقاط دور به این نواحی کوچانده شده بودند، وجود دارد.

در حواشی رمان کلیدر خود نویسنده ، مقاله ای دارد با عنوان " ما نیز مردمی هستیم "، و همچنین کتابی وجود دارد با عنوان "بیست سال با کلیدر " که در آن نویسندگان بزرگ کشورمان راجع به این اندوخته بزرگ ادبیات داستان سرایی نظریاتی داده اند. همچنین اخیرا هم کتابی با عنوان " نون نوشتن "به قلم محمود دولت آبادی منتشر شده که در آن فراز و فرود های نویسنده در زمان نگارش کتاب را بیان کرده است . 

در ادامه توضیح پیرامون زیبایی اثر، نوشته ای از احمد شاملو را برایتان ذکر می کنم که موید عرایض بنده در این مورد است و مطمئنا برای خوانندگان عزیز بسیار جالب خواهد بود:

     . . . و بعد در سالهای دهه پنجم عزاداران بیل را داریم از ساعدی (که به عقیده من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است) و ترس و لرز را داریم و توپ را و آثار کوتاه و بلند دیگرش را. بعد هم معصوم دوم و شازده احتجاب هوشنگ گلشیری از راه می رسد و پس از آن سروکله جای خالی سلوچ و داستان بلند و رشک انگیز کلیدر محمود دولت آبادی پیدا می شود. اینها در نظر من حکم قله هایی را دارد که از مه بیرون است.