دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

این وبلاگ سیاسی نیست !

قرار نبود این وبلاگ سیاسی شود ، اما شنیدم از آقای مکارم شیرازی که گفته بود : کوروش اگر می توانست شاه را نجات می داد ، این نادرست است که ما به جای مکتب عاشورا و امام حسین ،که این انقلاب به مدد ایشان به ثمر نشسته به سراغ کوروش کبیر برویم .

خواستم به ایشان بگویم اولاُ ما از کوروش کبیر انتظار معجزه نداریم و مدد نمی خواهیم . فقط به داشتن چنین اجدادی افتخار می کنیم و دوست داریم آن را به جهانیان هم نشان دهیم . در ثانی دیدیم کسانی را که در این حکومت دم از اسلام و مکتب عاشورایی می زدند ، چگونه دزد و قاتل زنجیره ای و جنایتکار کهریزک از آب در آمدند . دیدیم چه کسانی که دستشان به جان و مال و ناموس مردم در حکومت نایب امام زمان آلوده نیست !

آقای مکارم ! شما خواستید حکومت دینی برای مردم درست کنید ، اما به جای آن روح معنوی و زیبای دین را از آن گرفتید و از دین ابزاری ساختید که فقط در دست خود شماست و کسی حق نزدیکی به آن را ندارد و با این ابزار بر مردم حکومت می کنید . در چنین اوضاعی سر همان کوروش هخامنشی سلامت که 2000 سال است در خاک غنوده و منشور حقوق بشرش مایه مباهات جهان است ؛ وچه مظلوم است چهارده قرن پیامبری که امروز روز مبلغین دین عزیزش چنین انسانهایی هستند و همگان آنها را تئورسین های تروریسم می دانند .

بدانید دوستان ! منشور کوروش را از انگلستان به امانت گرفتند ، آن را در نمایشی تحقیر کردند و تحقیر خواهند کرد و دوباره برخواهند گرداند . حیف ! حیف ! 

 

حکایت آن طناب پوسیده

روزی روزگاری در زمانهای قدیم چند جوان که سالها دوست و یار یکدیگر بودند ، تصمیم گرفتند که برای مدتی ترک دیار کنند و از دوستان و آشنایان فاصله بگیرند تا هم به مدد این سفر خستگی از تن رنجورشان ، پس از سالها تلاش و کار بزداید و هم اینکه تجدید عهد رفاقتی کرده باشند و گره دوستی شان را محکم تر کنند . خلاصه اینکه در یک روز گرم تابستانی این پنج دوست از خانواده ها وفامیلشان خداحافظی کردند و با هم از شهر خارج شدند .

پس از راه پیمایی های طولانی و از این روستا به آن روستا واز این شهر به آن شهر ؛ از این بازار به آن کاروانسرا ، از آن کاروانسرا به آن یکی برزن ، از آن برزن به آن یکی مسجد ، سرانجام روزی هنگام عصر از روستایی گذر می کردند که یکی از آنها رو کرد به بقیه و گفت :

«دوستان ! می خواهم شما را به مکانی ببرم که شاید تا به حال در مورد آن از کسی چیزی نشنیده باشید . در نزدیکی این روستا چاهی وجود دارد که درون آن آبیست که می گویند هر کس خودش را در این آب شستشو دهد ، خستگی چندین ساله از تنش خارج شود و نیرویی خدایی برای ادامه زندگی بگیرد . همچنین اگر چند دوست مثل ما همزمان در این آب غسل کنند ، برای همیشه در کنار هم خواهند بود و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند تا آخر عمر آنها را از هم جدا کند .حال من شما را به نزدیکی آن چاه می برم تا اینگونه سفرمان را به کمال رسانده باشیم »

القصه ؛ دوستان ساده دل همگی به راه افتادند وپس از ساعتی پیاده روی به چاه رسیدند . بعد ، آن که ماجرا را برای بقیه تعریف کرده بود از درون کیسه خود طناب بلندی در آورد و گفت :

« این طناب همیشه در سفرها همراه من است و من همیشه و در همه جا از آن استفاده می کنم . اینک شما همگی از این طناب به درون چاه روید و من در آخر آنرا به جایی می بندم و خود نیز با شما پایین می آیم تا باهم خودمان را در آب آن بشوییم .»

دوستان ساده لوح قبول کردند . همین که خواستند شروع به پایین رفتن کنند یکی از آنها که مرد کاردان تر و باتجربه تری بود و معلوم میشد بیشتر از دیگران سرد و گرم زندگی را چشیده است جلو آمد و خواست مانع دیگران شود و گفت :

«دوستان عزیز ، به عقلتان مراجعه کنید و هر چیزی را باور نکنید . چنین چاهی و چنین آبی وجود ندارد و اینها همگی خرافات است . این دوست مان هم که چنین می گوید احتمالاّ از سر جهالت و ساده اندیشیست و گرنه او نیز قصد بدی نباید داشته باشد . مع ذلک این طنابی که او می گوید نگاه کنید کاملاّ پوسیده است ونمی تواند تحمل وزن ما را داشته باشد . من تا به حال با او چندین بار به سفر رفته ام و هر بار این طناب پوسیده ما را به ته چاهی برده است و ما نتوانسته ایم به راحتی از آن بیرون بیاییم . تو را به خدا عاقل باشید و در مورد عواقب این کار فکر کنید . من از شما با تجربه ترم وخوبی شما را می خواهم»

القصه ؛ دوستان کمی به فکر فرو رفتند ولی قبل از اینکه از تصمیم خود منصرف شوند دوباره آن مرد شروع کرد به تعریف کردن در مورد آن چاه افسانه ای و آب زندگانی ، که چه معجزه ها دارد و چه کسانی تا به حال  خودشان را در این آب شسته اند و چه ها که ندیده اند و چه ها که نکرده اند .

سرتان را به درد نیاورم ؛ مردان ساده قصه ما دوباره کنجکاو شدند که به درون چاه بروند و اینبار دیگر هیچ چیز جلودار آنها نبود و مرد با تجربه هر چه التماس و خواهش کرد میسر نشد و مردان یک به یک به درون چاه رفتند. اما آن دوست باتجربه همراه بقیه نشد و از آن بالا نظاره گر ماجرا بود .

خلاصه بعد از اینکه آنها خودشان را در آب شستند ، خواستند یکی یکی از طناب بالا بیایند ، اما همین که اولین نفر چند متری خودش را بالا نکشیده بود ، طناب پوسیده پاره شد و آن بیچاره از بالا پرت شد و استخوان کمرش شکست و فریادش به آسمان بلند شد . هیاهو و سروصدا در ته چاه بین دوستان شروع شد و همگی نادم و پشیمان از اینکه حالا چه بکنیم و از این گرفتاری چگونه نجات یابیم . یکی می گفت چه غلطی کردیم که با طناب پوسیده این مرد به درون چاه آمدیم و حرف آن دوست عاقل مان را گوش ندادیم . و سرانجام نیز همه دست به دامن آن دوستشان که بیرون چاه بود شدند و از او خواستند که برایشان از جایی کمک بیاورد .

قصه ما به سر رسید و پندی که از این ماجرا می گیریم این که همیشه باید در کارها سنجیده و با فکر عمل کنیم و از دوستان دانا کمک بخواهیم و باطناب پوسیده هر کسی ته چاه نرویم .

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقیست .