دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

سعدی خوانی

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت و حال دل ما بیخبری

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

ترک جان گفتم ازین پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم


چند شب پیش به اتفاق یکی از دوستان به منزل ایشان رفتیم. هنوز از رسیدن فارغ نگشته بودم که چشمم به ردیف کتاب گوشه اتاق افتاد. دست بردم و غزلیات سعدی محی الدین حسین الهی قمشه ای را برداشته شروع به خواندن کردم. دوستم نیز که مشغول آشپزی شده بود؛ لحظه ای سر درون کتاب برد و رو به من گفت: به سبب همین است که کسی تا به حال به تو عیال نداده! چه کسی این روزها سعدی می خواند که تو؟ در جواب فقط یک کلمه گفتم : می دانم! گفت: چه را؟ گفتم: همین! که به سبب همین تا به حال همسر نگزیده ام. و چند بیت دیگر خواندم و افزودم: نه فقط همین، بلکه چیزهای دیگری هم هست. گفت مثل چی؟ گفتم مثلاً همین که من هنوز فیلم هندی می بینم و آخرینش همین چند شب پیش بود.

خندید و چیزی نگفت؛ و من به خواندن ادامه دادم و مدام این نکته به ذهنم می آمد که به راستی این حرف او دلسوزانه ترین و صادقانه ترین حرفی بود که می توانستم از زبان یک دوست بشنوم.

دست کم نه اینکه کسی به خاطر علاقه به شعر سعدی و یا فیلم هندی به من زن نمی دهد؛ لکن بیشتر به این دلیل که این ها متفاوت ترین ویژگی های رفتاری من بود که باعث می شد همیشه درون خود احساس تنهایی کنم و یا تنها باشم و متفاوت از دیگران اطراف باشم.


تا من سماع می شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بیکار می کنی

گر تیغ می زنی سپر اینک وجود من

صلح است از این طرف که تو پیکار می کنی