دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

پایان نادعلی چهارگوشلی؛ پایان کلیدر (از زاویه دید اینجانب)

نادعلی چهارگوشلی از دل تاریکی پیش آمد، بیل برگرفت و به گور درون شد، به کندن گور. یک ستاره راست بر چهره او و نعش می تابید. نادعلی احساس می کرد با هر بیل که از خاک پر می کند و از گور بیرون می ریزد، مارها از او دور می شوند. این حقیقت داشت که همچنان که گور مرد را مهیا می نمود، ماری و مارهایی از او و از گور دور می شدند و دیگر دست از سر او بر می داشتند. کابوس مارها می رفت که پایان یابد و نادعلی قصد آن داشت تا شب را به یاد آخرین گفتگویش در قهوه خانه با ستار، بر سر گورش به صبح رساند. کار کندن گور پایان گرفته بود. نادعلی از گور بیرون آمد. بیل را در خاک نشانید و به سوی سر ستار قدم کشید. زانو زد، سر را برداشت و نگاهش کرد. گویی این بار چهره مدیار را واضح تر به یاد می آورد. دیگر از مارها خبری نبود. سر را به قربان بلوچ سپرد! این پایان نادعلی چهارگوشلی و اوهامش بود.