دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

سفر تهران


روز اول ؛ جمعه : هوای تهران بسیار گرم و طاقت فرسا بود و من ساعت ده و نیم صبح به ترمینال جنوب رسیدم و با راهنمایی تلفنی یوسف بوسیله مترو ( که برای اولین بار سوار می شدم ) خودم را به خانه آنها در خیابان نواب صفوی رساندم . آن روز را استراحت کردم و شب پرسه کوچکی به اتفاق یوسف و هم اتاقیش که بچه شهرضا بود در اطراف خانه شان زدیم .

روز دوم ؛ شنبه : عید مبعث و تعطیل بود . کارم شده بود در خانه ماندن و پای نوت بوک فیلم دیدن . به قدری که چشم هایم خسته شده بود و نتیجه خوبی هم نداشت . هوای تهران فوق العاده گرم بود . بعد از ظهر رفتیم امامزاده شاه عبدالعظیم شهر ری و زیارت کردیم و شب در خیابان با یوسف گفتیم و برگشتیم .شب بازی رده بندی جام جهانی بود بین آلمان و اروگوئه .

روز سوم ؛ یکشنبه : به دلیل گرمای بی سابقه هوا ، بسیاری از استانهای کشور و به ویژه تهران ، تعطیل اعلام شده بود و من و یوسف صبح به خوابگاه دیگر او در مرکز تحقیقات فضایی دانشگاه مالک اشتر واقع در جاده کرج رفتیم . جای خیلی با صفایی بود و خوابگاه خوبی داشتند . تا بعد از ظهر پای کامپیوتر یوسف بودم و فیلم ها را زیرورو می کردم . چند تا هم رایت کردم و نهایتا آن هم نتیجه خوبی نداشت . بعدازظهر با محمد قرار گذاشتیم که برویم بیرون و شهر را بگردیم . همه جا با مترو می رفتیم . هوای داخل مترو بر خلاف هوای بیرون خیلی سرد بود و به نظرم متروگردی یکی از تجربه های مثبت این سفر بود و همچنین به نظرم وجود مترو یکی از نقاط قوت و البته ضروری شهر تهران بود . با محمد و یوسف رفتیم پارک ملت . صحبت کردیم راجع به آخرین اخبار سیاسی کشور و آخرین فیلم هایی که دیده بودیم و سرقت مجسمه های تهران و . . . مشغول صحبت بودیم و هوا تاریک بود که ناگهان فواره وسط استخر پارک ملت به همراه موسیقی و بازی نورها شروع به کار کرد . و اینجاست که همینطور که می بینید من دیگر نمی توانم بنویسم و قلمم اصلا قادر به توصیف آن منظره زیبا نمی باشد . حدود نیم ساعت طول کشید و ما محو تماشای آن ارکستر زیبای زنده شدیم . آنچه بود آب بود و نور بود و موسیقی دلنشین . بعد از آن هم رفتیم تجریش ، امامزاده صالح نماز خواندیم و در یک رستوران مجلل شام خوردیم ، پیتزا . شب بازی فینال جام جهانی را هم از دست دادیم و فقط وقت های اضافه را دیدیم و در نهایت هم که اسپانیا قهرمان شد و هلند دوم .

روز پنجم ؛ سه شنبه : صبح زود با مترو رفتم کرج دیدن مصطفی کدخدا . همانطور که با بچه ها حدس زده بودیم پرزنت بود و البته گفتگو راجع به گذشته و شرکت صنعا . نتیجه ای نداشت و من بعد از ظهر دوباره با مترو برگشتم و تمام آن روز را تا شب به نت ورک مارکتینگ و عاقبتش فکر می کردم .

روز ششم ؛ چهارشنبه : بچه ها صبح زود به سر کارهایشان رفته بودند و من در خانه تنها بودم . تا ظهر پای نوت بوک بودم وبرای بار سوم باید اعتراف کنم که نتیجه خوبی نداشت و ظهر دوش گرفتم و ظرفها را شستم و رفتم بیرون ناهار را تنها ، جگر خوردم و رفتم حرم امام . نماز خواندم و جملات دوروبر ضریح را هم به دقت مرور کردم و از جمله " من در میان شما چه باشم و چه نباشم نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نا محرمان بیفتد " . تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم شاید بتوانم قبر کشته شدگان حوادث پس از انتخابات سال گذشته را پیدا کنم ولی متاسفانه به دلیل اینکه ظهر بود و هوا هم خیلی گرم بود کسی را پیدا نکردم که سوال کنم و وسیله هم نداشتم لذا در میان قبرها گم شدم و تصمیم به برگشتن گرفتم که در مسیر بازگشت ، خود را در میان مزار خبرنگاران ماجرای سقوط هواپیمای چند سال پیش یافتم و این تنها دستاورد رفتن به بهشت زهرا بود .

شب با سعید قرار داشتیم و او ساعت نه با همسرش دنبال من آمدند و رفتیم فرحزاد . شام خوردیم . در ماشین کلی با سعید و همسرش که تازه با او آشنا می شدم صحبت کردیم . راجع به گذشته ، راجع به آینده ،راجع به سینما . خوشحال بودم از اینکه می دیدم سعید دارد سروسامان می گیرد. آنچه می فهمیدم این بود که همسر سعید دختر خوب و فهمیده ای بود و سعید را دوست داشت و سعید هم او را خیلی دوست داشت . از ماجرای آشنایی وازدواجشان با خبر بودم . خیلی صحبت کردیم و شام مفصلی خوردیم و من بعد از مدتها قلیان کشیدم . این قسمت از سفر را بسیار مثبت ارزیابی می کنم و برای سعید و همسرش آرزوی خوشبختی می کنم . خوشبختی او خوشبختی من است چراکه او در واقع خود من است .

روز هفتم ؛ پنجشنبه  : صبح با یوسف رفتیم میدان انقلاب و دور زدیم و من یک سالنامه سینمایی خریدم و دو کتاب قدیمی از دولت آبادی به نام های عقیل عقیل و گاواربان. ظهر هم رفتیم بلوار کشاورز و ساندویچ خوردیم و از آنجا رفتیم پارک لاله ، نیم ساعتی نشستیم و در مورد ازدواج و مسائل آن با یوسف گپ زدیم . شب باید برمی گشتم . بعدازظهر با هم رفتیم برج میلاد . و این پایان بسیارخوش سفر تهران بود . چند سالی است که برج میلاد نماد شهر تهران شده است و این نماد قبل از آن ، میدان آزادی بود. رفتیم بالای برج و مهمانداری که به قول یوسف شبیه شیلاخداداد فیلم اخراجی های دو بود ، به گروه در مورد برج توضیح می داد و من این بار نیز چون خیلی نمی توانم توصیف کنم ، از این کار طفره می روم ولی دلم نمی آید که این را نیز ننویسم که بسیار زیبا بود و من چه از پایین برج وقتی بالا را نگاه می کردم و میلاد غرق در نور را می دیدم وچه از آن بالا به تهران بزرگ و غبار گرفته می نگریستم احساس می کردم که این سرزمین را به همراه تمام تاریخش و تمام مردمش دوست دارم . یاد شعر "  ایران ای سرای امید " هوشنگ ابتهاج سروده محمدرضا شجریان می افتم .

با یوسف و تهران بزرگ خداحافظی می کنم و برمی گردم و همان شب حادثه ای دیگر ؛ باز هم در زاهدان ، حمله انتحاری گروه ریگی ، کشتار ، و کشتار مردم بیگناه .

زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز . ولی دلهای خونین جامه گان در سینه ها سرد است

مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این درب . که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است

ترجمه مرگ هدایت

مرگ ؛ چه لغت بیمناک و شور انگیزی است ! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد ؛ خنده را از لبها می زداید ، شادمانی را از لبها می برد ، تیرگی و افسردگی آورده ، هزارگونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند . زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود می میرند . سنگ ها ،گیاه ها ، جانوران هر کدام پی درپی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار شده و در گوشه فراموشی مشتی گردوغبار می گردند . زمین لا ابالیانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند . طبیعت روی باز مانده آنها دوباره زندگانی را از سر می گیرد : خورشید پرتوافشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلها هوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان نغمه سرایی می کنند ، همه جنبندگان به جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین می پروراند ، مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می کند . مرگ همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند . نه توانگر می شناسد ، نه گدا ، نه پستی نه بلندی ، و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند ، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بیگناه شکنجه نمی شود ، نه ستمگر نه ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند. چه خواب گوارایی است که روی بامداد را نمی بینند ، دادوفریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنوند . بهترین پناهیست برای دردها ، غمها ، رنجها و بیدادگریهای زندگانی ، آتش شرربار هوا وهوس خاموش می شود . همه این جنگ و جدالها ، کشتارها ، درندگی ها کشمکش ها و خودستایی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد .

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند . فریاد های ناامیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند ، اگر زندگانی سپری نمی شد، چقدر تلخ و ترسناک بود . هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغهای فریبنده جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مهربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین و تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد .

ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا بر دوش می داری ، سیه روز تیره بخت سرگردان را سروسامان می دهی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و ناامیدی می باشی . دیده سرشگبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند . تو زندگانی تلخ و زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند . این تو هستی که به دون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی و آز آدمیزاد خندیده ، پرده بر روی کارهای ناشایسته او می گسترانی . کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم و هراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بهتان می زند ؟ تو پرتوی درخشانی اما تاریکت می پندارند . تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستاده سوگواری نیستی ، تو درمان دلهای پژمرده می باشی ، تو دریچه امید به روی ناامیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی مهمان نوازی کرده ، آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی ، تو سزاوار ستایش هستی ، تو زندگانی جاویدان داری .

                      گان ( بلژیک ) ترجمه صادق هدایت 

موج نوی ترانه ایران زمین

بهترین ها از بهترین ها

                        شهیار قنبری : لا لا لا لا دیگه بسه گله لاله

نخواب ای حسرت سفره گل گندم

نباش تو دالونای قصه سردر گم

نخواب رو بالش پرهای پروانه

که فریاد تو رو کم دارن این مردم !

                                      لا لا لا لا دیگه بسه گله لاله

بهار سرخ امسال مثل هر ساله

                                      هنوزم تیرو ترکش قلب و میشناسه

                                      هنوز شب زیر سرب و چکمه می ناله

نخواب آروم گل بی خار و بی کینه

نمی بینی نشسته گوله تو سینه

آخه بارون که نیس ، رگبار باروته

سزای عاشقهای خوب ما اینه ؟

                                      نترس از گوله ی دشمن گل لادن

                                      که پوست شیره پوست سرزمین من

                                      اجاق گرم سرمای شب سنگر

                                      دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم ناباور

گل دلنازک خسته ، گل پرپر

نگو باد ولایت پرپرت کرده

دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر

                                      دوباره قد بکش تا اوج فواره

                                      نگو این ابر بی بارون نمی ذاره

                                      مث یار دلاور نشکن از دشمن

                                      ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره

نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم

نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم

کتابای سفیدو دوره می کردیم

که فکر شبکلاهی از نمد باشیم

                                      نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب

                                      نگو کو تا دوباره بپریم از خواب

                                      بخون با من نترس از گوله ی دشمن

                                      بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب

نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره

نگو تقدیر ما صد تا گره داره

به پیغام کلاغای سیاه شک کن

که شب جز تیرگی چیزی نمیاره

                                      نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره

                                      نخواب وقتی که خون از شب سرازیره

                                      بخون وقتی که خوندن معصیت داره

                                      بخون با من ، بیا با من ، نگو دیره

سکوت شیشه های شب غمی داره

ولی خشم تو مشت محکمی داره

عزیز جمعه های عشق و آزادی

کلاغ پر بازی با تو عالمی داره 


 

                                 اردلان سرفراز : برج

ای پرنده ی مهاجر ، ای مسافر !

ای مسافر من ، ای رفته به معراج !

تو به اندازه ی قدرت پریدن

                                                تو به اندازه دل بریدن از خاک ، عزیزی

با دریغی سنگین

شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را

قصه حادثه ی برج و کبوتر را

یک بار دگر می خوانم .

*

زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ کبود

توی یک صحرای دور ، یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد

از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود

خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد

باد پراشو می شکست ، بارون بهش سیلی می زد

برج تنها سرپناه خستگی شد      مهربونیش مرهم شکستگی شد

اما این حادثه برج و کبوتر         قصه فاجعه ی دلبستگی شد

                             *

آخر قصه مونو . . . تو می دونی . . . تو می دونستی

من نمی تونم برم . . . تو می تونی . . . تو می تونستی

                             *

باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید

التماس و اشتیاق و ته چشم برج ندید

عمر بارون ، عمر خوشبختی برج کهنه بود

بعد از اون حتی تو خواب هم اون پرنده رو ندید

                             *

ای پرنده ی من ، ای مسافر من !

من همون پوسیده تنها نشینم   

هجرت تو هر چی بود معراج تو بود

اما من اسیر مرداب زمینم

راز پروازو فقط تو می دونی . . . تو می دونستی

نمی تونم بپرم . . . تو می تونی . . . تو می تونستی 


         

      ایرج جنتی عطایی : یاور همیشه مومن

ای به داد من رسیده               تو روزای خود شکستن

ای چراغ مهربونی                   تو شبای وحشت من

ای تبلور حقیقت                    توی لحظه های تردید

تو منو از من گرفتی                تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی                 برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم                 تو رفیقی جون پناهی

ناجی عاطفه ی من                 شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من               از تن تو خون گرفته  

اگه مدیون تو باشم                 اگه از تو باشه جونم

قدر اون لحظه نداره                که منو دادی نشونم

                                     *

وقتی شب شب سفر بود           توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود           واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه شب                 تپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست          بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی                 به تنم مرهم کشیدی

برام از روشنی گفتی               پرده ی شبو دریدی

یاور همیشه مومن                  تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوری             برای من شده عادت

                                       *

ای طلوع اولین دوست             ای رفیق آخر من

به سلامت ، سفرت خوش         ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه            هر جای دنیا که باشی

اونور مرز شقایق                    پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت             سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیقِ                 دست بی ریای من بود