دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

متروپل

(1)

متروپل، سالنی قدیمی که می خواست موجب رونق سینمایی شود که مدتی تعطیل مانده بود.

(2)

سینما خیال نبود، تعبیر خیال شد. اسب ما خیال نبود، اسب ما سینما بود که در دشتی سبز به خواب رفته بود. «مسعود کیمیایی»

 (3)

متروپل چیزی نداشت جز یک زن زخم خورده، و دو مرد نجیب که سعی میشد رئال باشند؛ که خوب پرداخته نشده بودند و بازی خوبی نداشتند!

 (4)

متروپل، فیلمی که می گفت حرف جدی دارد و مخاطب جدی می خواست. مخاطبی که از همه شوخی زندگی، لحظات جدی را نیز تجربه کرده باشد.

(5)

مهم نبود که متروپل، فیلم خوبیست یا نه. مهم این بود که ما حتی جدی ترین لحظه های زندگیمان را هم شوخی گرفتیم، و با شوخی از آن رد شدیم. برای ما متروپل فیلمی نبود.

(6)

من نیز گاهی فکر می کنم که از پرده سینما؛ از درون یک پوستر فیلم، پا به این شهر گذاشته ام؛ کم کم متوجه اشتباهم می شوم و گاه رفتن خواهد شد. «مهدی پرنیانی»


حس غریب

ده سال پیش بود! خواندن کلیدر سه ماهی طول کشید. در منطقه ای مرزی به نام صالح آباد از توابع تربت جام،در شمال شرق کشور خدمت می کردم !

اواسط داستان بودم. مشابه بعضی لوکیشن ها و ماجراهای داستان را در آنجا می دیدم. قصه دوچندان برایم جذاب می شد. کم کم زمزمه هایی می شنیدم که گویا بعضی قدیمی ها گل محمد را می شناسند، او را دیده اند، بعضی با او هم پیاله بوده اند. پیرمردی اخمو و بد اخلاق بود که میگفت یار گل محمد بوده. حس عجیبی بود. شخصیت های داستانی که چند ماه بود با آنها می زیستم و می رفت که تاثیرش را در همه زندگیم بگذارد انگار اینک در کنار خود حس می کردم. آنها را بو می کردم و با آنها زندگانی می کردم. عجیب ! عجیب ! تا اینکه آن اتفاق افتاد! آن اتفاق فراموش نشدنی! فرزند جهن خان را دیدم! باور نکردنی بود، اینکه من ماه ها بود که کلیدر می خواندم و در قلمروی زندگانی جهن خان بودم. جایی که جهن خان، حاجی جهن بود و گل محمد، یاغی ! این غریب ترین حسی بود که در تجربه  زیستن با یک رمان تا به امروز به من دست داده.