بعد از وقفه چند ماهه ای که در به روز کردن وبلاگ داشتم ، در اینجا به مناسبت دومین سالگرد تولد این دیباچه ، ضمن تبریک فراوان دریافت جایزه اسکار فیلم "جدایی نادر از سیمین " متنی را تقدیم می کنم که توسط اصغر فرهادی عزیز هنگام دریافت جایزه ایراد شد :
ایرانیان بسیارى در سرتاسر جهان در حال تماشاى این لحظهاند و گمان دارم خوشحالند. نه فقط به خاطر یک جایزه مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز. آنها خوشحالند چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه باشکوه فرهنگ به زبان مىآید. فرهنگى غنى و کهن که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده.
من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مىکنم. مردمى که به همه فرهنگها و تمدنها احترام مىگذارند و از دشمنى کردن و کینه ورزیدن بیزارند.
نامه فوق العاده پیمان معادی به اصغر فرهادی......
پیمان معادی: اصغر فرهادی عزیز
از زمان بازگشتم از مراسم گلدنگلوب و حلقه منتقدان لسآنجلس که همراه با تو و فیلممان در آن حاضر بودم، میخواستم این نامه را بنویسم؛ اما تلاش برای آماده شدن فیلم اولم «برف روی کاجها»، مجال مناسبی باقی نگذاشت. در مراسم پایانی جشنواره فجر، وقتی فیلمم جایزه بهترین فیلم از نگاه مردم را میگرفت، یاد تو افتادم. تو که همیشه قدردان مردم سرزمینت، سرزمینمان، بودی و هستی؛ و با خودم گفتم حالا وقت این نامه است. بهخصوص که کمتر از 10روز دیگر به برپایی مراسم اسکار مانده؛ و خواهم گفت ربط این ماجرا با آن یاد و ارزش مردم و نظرشان چیست. یکی از خطاهای دید آدمی، این است که وقتی چیزی را از نزدیک تجربه میکند، متوجه عظمت آن نمیشود. سفر و تجربههای اخیری که با دیدن و شنیدن واکنشهای مختلف نسبت به «جدایی نادر از سیمین» در کنارت داشتم، به تلاشم برای اینکه دچار این خطای دید نشوم، بسیار کمک کرد. مطمئنم خیلی از مردم ایران از خواندن این واکنشها شادمان خواهند شد. خصوصا در روزهایی که عدهای تلاش دارند، موفقیتهای این فیلم را به دلایل واهی به سیاست ربط دهند و همین انگیزه برای من کافی است تا این نامه را بنویسم و منتشر کنم. واکنشهای دیگری هم که پیش میآید، ممکن است حرفهایی را در پی داشته باشد که چندان اهمیتی ندارد. از قدیم میگفتند همیشه بدتر از اینکه پشت سرت حرف بزنند، این است که پشت سرت هیچ حرفی نزنند! همان اوایل سفر اخیر، وقتی محمود کلاری که در شرق آمریکا و در تجربه تحسین شدن فیلم در حلقه منتقدان نیویورک همراهت بود، در تماس تلفنی به من گفت که تجربه بسیار عجیبی در مورد این فیلم در انتظارمان است، به قدر کافی تعجب کردم.
کلاری میگفت نکته اساسی این است که ما با سینما زندگی کردهایم و سالهای سال فیلم و مراسم سینمایی را دیدهایم؛ و حالا به خودمان میگوییم قرار است بعضی از نامهای بزرگ را در اینگونه مراسم ببینیم، در حالی که این بار در کمال تعجب، آنها منتظرند تا ما را ببینند! و این خاصیت فیلمهای بزرگ است. تجربههای قبلی البته میزان تعجب یا هیجان آدم را از این واکنشها کمتر میکند. اما هرگز آن را از بین نمیبرد. حس پشت حرف کلاری را بعدا ذرهذره لمس کردم. وقتی وودی آلن که همیشه در نظرم سرچشمه خلاقیت بوده، به واسطه خواهرش برایت پیغام داده بود که طبق معمول نمیتواند - یا نمیخواهد - به مراسم بیاید ولی دوست دارد در نیویورک ما را ملاقات و درباره فیلم صحبت کند، تازه فهمیدم آنچه از قول او درباره فیلم شنیده بودم، چه معنایی داشت: آلن گفته بود سالها بود نهتنها از سینمای ما، بلکه بهطور کلی از سینما انتظار نداشته که در این دوران بتواند چیزی بیافریند که چنین تاثیری روی او بگذارد! وقتی توماس لانگمن پسر کلود بری، کارگردان و تهیهکننده مشهور و تازه درگذشته فرانسوی که خودش تهیهکننده فیلم آرتیست و برنده انبوهی جایزه است، میگفت همه دارند از محصول من تعریف میکنند اما وقتی فیلم تو را دیدم، آرزو کردم که کاش من آن را تهیه کرده بودم، همه چیز داشت معنای کاملتری پیدا میکرد. وقتی براد پیت میگفت شب قبل از برگزاری جلسه مطبوعاتی گلدنگلوب، دیویدی جدایی نادر از سیمین را در دستگاه گذاشتهاند و در میانههای همان صحنه دادگاه اول فیلم، آنجلینا جولی با دیدن آن جدل زناشویی فیلم را نگه داشته، متاثر شده، فاصلهای انداخته و بعد از چند لحظه باز تماشا را ادامه دادهاند، اطمینانم بیشتر شد وقتی آنجلینا جولی درباره کار بعدیات پرسید و ساده و راحت درخواست کرد که در فیلمت بازی کند و در پاسخ حرفت که گفتی شخصیت زن فیلمت فرانسوی زبان است و گفت تا آن تاریخ میتواند زبان فرانسه یاد بگیرد، من غرق در غرور شدم. وقتی مریل استریپ درباره جزییات کارگردانی یا بازی صحنههای مختلف فیلم میپرسید و با اشتیاق گفت دوست دارد با تو کار کند، وقتی استیون اسپیلبرگ گفته بود که اعتقاد دارد جدایی نادر از سیمین با فاصله زیاد بهترین فیلم امسال دنیاست، وقتی دیوید فینچر نیمساعت وقت گذاشت تا با تو حرف بزند و نظرهایش را بگوید، وقتی چند سینماگر سرشناس میگفتند که فیلم را ندیدهاند اما تعریفهای زیاد فرانسیس فورد کوپولا را درباره آن شنیدهاند و خیلی کنجکاوند، وقتی الکساندر پین که خودش گلدنگلوب فیلم و کارگردانی را گرفت فقط به دلیل علاقه به فیلم تو در طول آن روزها به یکی از نزدیکترین دوستان هم صحبتات بدل شده بود و در هر دو مراسم گلدنگلوب و حلقه منتقدان لسآنجلس میگفت در طول حرفهایت روی صحنه سعی میکرده انرژی مثبت به سمت تو بفرستد. وقتی دیگرانی که مجاز نیستم نامشان را بیاورم، از فیلمت به عنوان یکی از محبوبترینهای فهرست شخصیشان در دو، سه سال اخیر یاد میکردند، تازه درست دستگیرم شد که فیلم در دل آدمهایی که سالی دهها فیلم بزرگ و تاثیرگذار میبینند یا یکی، دوتایش را هر سال میسازند، چه مرزهایی را درنوردیده و چه قلههایی را فتح کرده است. در مراسم برگزیدگان منتقدان آمریکا که باب دیلن بزرگ قطعه جدید بسیار زیبایی را روی صحنه اجرا کرد، ما از لذت شنیدن و دیدن اجرایش حرف میزدیم و به ما گفتند اگر میدانستید خود باب درباره فیلمتان با چه لذتی حرف میزد، چه میگویید. و این تازه بخشی از آن چیزی است که من شنیدم و دیدم. باقیاش بماند برای روزگاری دیگر، مخصوصا داستان تو و رابرت دنیرو که امیدوارم آقای کلاری روزی تعریفش کند. اصغر فرهادی عزیز، در جلسه مطبوعاتی ویژه گلدنگلوب، یکی از چهار، پنج باری که حاضران به شکلی استثنایی در میان حرفهای تو دست زدند، در جواب سوالی بود که میپرسید چطور با محدودیتهای توی ایران چنین فیلمیساختهای. گفتی هیچکس مرا مجبور نکرده بود آنجا با وجود محدودیتها فیلم بسازم، خواست خودم و قصهای که داشتم، طوری بود که باید همانجا و با همان شرایط ساخته میشد و برای ساخت این فیلم شما فکر کنید همه چیز همانطور که من دلم میخواسته فراهم بوده است. گفتی نمیخواهم بگویم شرایط فیلمسازی در کشورم آرمانی است، اما تصویری هم که شما از فیلمسازی در ایران دارید، خیلی دقیق نیست. این حرفهایت وقتی یادم آمد که لابهلای حرفها و کارها و مصاحبههای مختلف، به من راجع به طرحی میگفتی که قرار است در آینده در تهران بسازی و آن را خیلی دوست داری. حرف دیگرت که باز به تشویق حاضران آن جلسه انجامید، همان بود که گفتی تفاوتهای مردمان نقاط مختلف دنیا بسیار کمتر از شباهتهایشان است، اما به نفع سیاست است که تفاوتها و فاصلهها را بیشتر جلوه دهد و بر آنها تاکید کند. این روزها که در ایران خبر جوایز فیلم تو حتی مانند نوعی گسترش فرهنگی عمل میکند و از جمله، گاهی حتی طیفهایی را به پیگیری اخبار فرهنگی وامیدارد که به طور معمول هیچ کاری به اتفاقهای هنری نداشتند، این روزها که تبریکهای هر همکار و هر دوست، هر رهگذر خیابان و حتی هر بیمار اتاقهای بیمارستانی که برای بستری کردن و ترخیص پدرم به آن پا گذاشتم، امید را در دل آدم میکارد و میپروراند، یاد همان حرفت میافتم. بله، بین مردمان مختلف دنیا و احساسهای انسانیشان، تفاوتها ناچیز است. اما آن نفعی که گفتی، آنقدر همه جا رخنه کرده که همین مردم این روزها در گذر و خیابان از من میپرسند وقتی از آمریکا برگشتی، کاری با تو نداشتند؟ در خود مراسم، چه حال خوبی بود وقتی من هم مثل میلیونها ایرانی حرفهایت را موقع دریافت جایزه شنیدم. از آن بالا که چشم میانداختی، میدیدی همه بزرگان سینما که عمری کارهایشان را دیدهای و دربارهشان خواندهای، بهت زل زدهاند؛ و انگار عشق و انرژی مردم ایران باعث شده بود ما آنجا محکم بایستیم. آن لحظهای که تو از مردم یاد کردی، میدانستم میلیونها نفر در کشورمان هم به ما زل زدهاند و تو به پشتوانه عشقشان، به جای هر عزیز دیگرت از آنها یاد کردی؛ و راستش اصغر، آن بالا چه حالی داد ایرانی بودن. قدر و منزلتی که تو برای این مردم قایلی، زمانی با آن نمایندگی کردن بهدرستی پیوند میخورد که حرف آن منتقد آمریکایی را به یاد بیاوریم؛ که در یادداشتی بر جدایی نادر از سیمین نوشته بود: «اگر میخواهید تهدیدی نثار این کشور کنید، بهتر است قبل از آن این فیلم را ببیند، تا بدانید با چه مردمانی روبهرویید، تا در تصمیم خود تجدیدنظر کنید.» اینکه یک فیلم بتواند چنین دستاوردی، چنین تاثیری داشته باشد، یعنی اینکه تو بارها بیشتر از آن جملههایی که در ستایش مردمان دیارمان میگویی، دین خودت را به آنها ادا کردهای. حالا دیگر واقعا مهم نیست که فیلم در یکی از دو رشته «فیلم خارجی» و «فیلمنامه» که نامزد شده، جایزه آکادمی را بگیرد یا نه. مهمتر این است که این فیلم در طول این مدت به این مردم امید، اشتیاق و افتخار بخشید. برای همین امید، اشتیاق و افتخار است که میخواهم با صدایی صد بار بلندتر از آن فریادی که بعد از جایزه گرفتنات در جشنواره برلین، در سالن برلیناله پالاس برآوردم، فریاد بزنم: «اصغر؛ خیلی چاکریم! »
بعد از یک شب به یاد ماندنی ؛ تقدیم به سعید حیدری که ضمیر گمشده من است ! و آنچه من می بینم او نفس می کشد !
سیزده ساله بودم که برای اولین بار با اسپارتاکوس دریچه ای به این دنیای دوست داشتنی به رویم گشوده شد . کلکسیون زیبا و جادویی که با کرک داگلاس و تونی کرتیس شروع می شد . یکی استوار و سرسخت مثل یک پدر ، آن یکی جوانی احساسی با روحی لطیف و شاعرانه ! دنیای زیبا و اعجاب انگیزی که هر روز ستاره ای به آن افزوده می شد . ستاره محبوبی مثل کلینت ایستوود با فیلم یاغی و خوب بد زشت ؛ و ستاره ای قابل تحسین در سیمای پیامبران ؛ چارلتون هستون در بن هور و السید و ده فرمان . بعد هم مارلون براندوی بزرگ که در کنار آنتونی کویین هزارچهره در فیلم زاپاتا سوار بر اسب به این جمع اضافه شدند . اما آشنایی با هیچکدام از آنها به اندازه پل نیومن و استیومک کویین برایم لذت بخش نبودند ؛ در آسمان خراش جهنمی ؛ استیو در نوادا اسمیت و پل در مرد یا بیلیاردباز ! همین موقع ها بود که سرو کلۀ کچل یول برینر و چارلز برانسون هم پیدا شد و با استیومک کویین هفت دلاور شکل گرفت . وسترنی که شاید تا هم الان نظیرش را کم دیده باشم .اگرچه آشنایی با همه این عزیزان لذت بخش بود و خاطره انگیز ، اما به راستی هیچ کدام برایم محبوبتر و دوست داشتنی تر از برت لنکستر نیستند ؛ ترن ، هفت روز در ماه می . از میان همه به شخصیت گری گوری پک احترام می گذارم ؛ اسب کهر را بنگر ، کشتن مرغ مقلد . همچنین به مرد تنها ، مودب و متین هالیوود، جیمز استوارت ؛ مردی از لارامی .
همیشه فکر می کردم داشتن کلانتری شبیه جان وین در شهر رویایی ام می تواند غنیمت بزرگی باشد . مثل ریوبراوو و ریولوبو ؛ بعد یکباره دلم برای گری کوپر شجاع و با تعهد می گرفت . راستی بوگارت را یادم رفت . با گنجهای سیرامادره در یک نیمه شب جمعه که خواب آلود بودم به دنیای من و برادرم وارد شد . پدرم هم با ما بود . و او بود که کازابلانکا را در گوشمان نجوا کرد . و اگر او نبود ما کجا و عمر شریفِ نجیب و شریف کجا ؛ دکتر ژیواگو و لورنس عربستان ! آه خدایا چرا همه جا بوی آنتونی کویین می آید ، با آن دوبله همیشگی !
آرزو می کردم کاش می شد آلن دلن را از نزدیک ببینم و به او بگویم که هنوز نشنیده بودم که گفته بود "هیچ کس از دوست دارانم متوجه نگاه زیبا و معصومم نشده " و قسم بخورم که در فیلم عقرب و سامورایی ، این نگاه زیبا را کشف کرده بودم .
موطلایی هالیوود ! نه !نه ! فراموشت نکردم . در تعقیب و بوچ کسیدی و ساندنس کید ؛ رابرت ردفورد .
داستین هافمن که همیشه در فهرست بهترین ها بوده ؛ با کرایمر علیه کرایمر ! و در کنار استیومک کویین در پاپیون !
مطمئناً اگر بخواهم از همه بگویم ، این نوشته طولانی خواهد شد ، و البته نمی شود هم گذشت از کنار نامهایی چون الیزابت تیلور ، سوفیا لورن ، جین سیمونز و اینگرید برگمان . نامهایی چون ویکتور ماتیور ، ریچارد هریس و ریچارد برتون با شاهکارشان غازهای وحشی و یا قلعه عقابها . جیمز دین ، کلارک گیبل ، لارنس الویه ، اولین جیمزباندها شون کانری ؛ مردی که می خواست سلطان باشد ؛ و راجر مور . نورمن ویزدم شیرین زبان ، چاپلین بزرگ که هرگز نفهمیدیمش، لی وان کلیف که چشمهایش پرده سینما را سوراخ می کرد، و اعجوبه ای به نام جک نیکلسون ؛ دیوانه ای از قفس پرید ! و بعد ها هم بزرگانی چون رابرت دونیرو و آل پاچینو در ماندگارترین اثر تاریخ سینما ، پدرخوانده !
قدر یقین داستان همچنان ادامه دارد و ستارگان پرفروغ دو دهه اخیر نیز به این جمع می پیوندند و سینما مسیر خود را می رود . باز هم دلم تنگ شد ! برای اشکها ولبخندها و جولی اندروز نازنین . وویان لی در برباد رفته ! نمی دانم آیا هالیوود باز هم آن روزهای طلایی را خواهد دید ؟
باز هم مثل همیشه از پایان کارم راضی نیستم ! همیشه حس می کنم واژه کم می آورم .
حقیقتاً چه مایه صبوری می طلبد این نفرین نوشتن !