دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

سخنانی از دکتر علی شریعتی

وتو ای محمد ! پیامبر بیداری و آگاهی و قدرت ! در خانه تو حریقی دامن گستر در گرفته است . و در سرزمین تو سیلی بنیان کن و امت تو دیریست که در بستر سیاه ذلت به خواب رفته است . بر سرشان فریاد زن : " قم فانذر " بیدارشان کن .  

و تو ای علی ! ای شیر مرد خدا ! رب النوع عشق و شمشیر ! ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم . شناخت تو را از نسلهای ما گرفته اند . اما عشق تو را علیرغم روزگار ، در عمق وجدان خویش در پس پرده های دل خویش همچنان مشتعل نگاه داشته ایم . چگونه ؟ چگونه تو عاشقانه خویش را در کاری رها می کنی ؟ تو ستم را به زنی یهودی که در ذمه حکومتت می زیست تاب نیاوردی و اکنون مسلمانان را در ذمه یهود ببین . و ببین که بر آنها چه می گذرد . ای صاحب آن بازو که یک ضربه اش از عبادت جن و انس برتر بود . ضربه ای دیگر !  

و شما دو تن ! ای خواهر! ای برادر ! ای شما که به انسان بودن معنا دادید و به آزادی جان ، و به ایمان و امید " ایمان " و" امید " ، و با مرگ شکوهمند خویش به حیات زندگی بخشیدید . آری ای دو تن ! از آن روز دردناک که خیال نیز از تصورش می هراسد و دل از دردش پاره می شود ، چشمهای این ملت از اشک خشک نشده است . توده ما قرن هاست که در تب شما و در عشق شما می گرید . مگر نه عشق تنها با اشک سخن می گوید ؟ یک ملت در طول یک تاریخ در اندوه شما ضجه می خورد به جرم اینکه تازیانه ها خورده و قتل عام ها دیده ، و شکنجه ها کشیده و هرگز برای یک لحظه نام شما دو تن از لبش و یاد شما از خاطرش ، و آتش بی تاب عشق شما از قلبش نرفته است . هر تازیانه ای که از دژخیمی خورده است ، داغ مهر شما را بر پشت پهلویش نقش کرده است .   

ای زینب ! ای زبان علی در کام ! با ملت خویش حرف بزن . ای زن ! ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت . زنان ملت ما ، اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افکند ، به تو محتاجند . بیش از همه وقت . جهل از یک سو به اسارت و ذلتشان نشانده است و غرب از سوی دیگر به اسارت پنهان و تازه شان می کشاند . و از خویش و از تو بیگانه شان می سازد . آنان را بر استحمار کهنه و نو ، تفنن جدید ، به نیروی فریادهایی که بر سر یک شهر ، شهر قساوت و وحشت می کوبیدی و پایه های یک قرن ، قرن جنایت و قدرت را می لرزاندی ، برآشوب . تا در خویش برآشوبند و تاروپود این پرده های عنکبوت رنج و فریب را بدرند و تا در برابر این طوفان بر باد دهنده ای که به وزیدن آغاز کرده است ، ایستادن را بیاموزند .

ای زینب ! ای زبان علی در کام ! ای رسالت حسین بر دوش ! ای که از کربلا می آیی و پیام شهیدان را در میان هیاهوی همیشگی قداره بندان و جلادان هم چنان به گوش تاریخ می رسانی . ای زینب ! با ما سخن بگو .

ای دختر علی ! مگو که بر شما چه گذشت . مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی . مگو که جنایات آنجا تا به کجا رسید . مگو که خداوند آن روز عزیزترین و خوشبوترین ارزشها و عظمت هایی را که آفریده است ، یکجا در ساحل فرات و بر روی ریگزارهای چسبیده بیابان تف چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگانش عرضه کرد تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده کنند. آری ای زینب ! مگو که در آنجا بر شما چه گذشت . مگو که دشمنانتان چه کردند . دوستانتان چه کردند . آری ای پیامبر انقلاب حسین ! ما می دانیم . ما همه را شنیده ایم . تو پیام کربلا را ، پیام شهیدان را به درستی گزارده ای . تو خود شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی . همچون برادرت که با قطره قطره خون خویش سخن می گفت .

اما بگو ای خواهر ! بگو که ما چه کنیم ؟ لحظه ای بنگر که ما چه می کشیم . دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم . با تو ای خواهر مهربان . این تو هستی که باید بر ما بگریی . ای رسول امین برادر ! که از کربلا می آیی و در طول تاریخ بر همه نسل ها می گذری و پیام شهیدان را می رسانی . ای که از باغهای سرخ شهادت می آیی و بوی گلهای نوشکفته آن دیار را هنوز در پیرهن داری .

ای دختر علی ! ای خواهر ! ای که قافله سالار کاروان اسیرانی . ما را نیز در پی این قافله با خود ببر . 

   

 

 اما تو ای حسین ! با  تو چه بگویم ؟ شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل . و تو ای چراغ راه ! ای کشتی نجات ! ای خونی که از آن نقطه زهراب جابه جا می تپید و می جوشید و در بستر زمان جاری هستی و بر همه نسل ها می گذری و از زمین حاصل خیز راستی را سیراب خون می کنی و بذر شایسته را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی و نهال تشنه ای را به برگ وبار و خرمی می نشانی . آه آری ! ای آموزگار بزرگ شهادت ! برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن . قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز ، و کفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما بدم .

ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی . تا با هر قطره خونت ملتی را حیات بخشی و تاریخی را به تپش آری و کالبد مرده و فسرده عهدی را گرم کنی و بدان جوشش و خروش و زندگی و عشق و امید دهی .

ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما ، کالبد مرده زمان ما به تو و خون تو محتاج است . 

بر گرفته از سخنرانی پیروان علی و رنج هایشان شب 21 ماه رمضان ؛ علی شریعتی 

بازنویسی یک رویا

دمدمای غروب بود . داخل ماشین خیلی گرم بود و کم کم حوصله ام داشت سر می رفت . می دانستم که پدر دیر بر می گردد . بنابراین منتظر آمدنش نبودم . دستهایم را از پشت تکیه گاه سرم کرده بودم و به جلو خیره شده بودم . ناگهان چشمم بهش افتاد . آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود و نوزادی در دستش . با اولین نگاه شناختمش . سریع نگاه خودم را به سمت دیگری گرداندم تا شاید مرا نبیند ! اما دیر شده بود و او نیز مرا دیده بود . دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم . صحبت کردن با او خاطرات تلخ گذشته را بیادم می آورد . می دانستم که اگر با او صحبت کنم و از بقیه بچه ها خبر بگیرم ، خبرهای خوبی نخواهد داشت و همین مرا از پیاده شدن منع می کرد . اما آن نوزاد ، که بود در دستش ؟ "حتماٌ بچه خودش است ." چون او اواخر دانشگاه ازدواج کرده بود و من از این موضوع اطلاع داشتم ،اگرچه نامزدش را نمی شناختم . ناباورانه به او نگاه کردم .خدایا ! روزگار چقدر به سرعت سپری می شود . آخرین بار که با هم بودیم شنیده بودم هنگام خداحافظی با یکی از بچه ها ، گریه اش گرفته . وقتی این موضوع را شنیدم به خاطر حسادتی که کردم با خود گفتم که من نیز هنگام وداع اشک او را در خواهم آورد ، اما هر چه با او از اهلی کردن و از دلبستگی هایم تعریف کردم نتوانستم به گریه بیندازمش . در عوض او جواب حرفهای مرا با لبخندی تلخ بر کلامش می داد . این افکار در چند لحظه از ذهنم گذشت . دیگر نمی شد پیاده نشد . او همچنان به من خیره شده بود و مرا شناخته بود خاصه اینکه بچه کوچکش هم در دستش بود ، دل مرا بیشتر به رحم می آورد . پیاده شدم .

" خیلی وقته ندیدمت. تو کجا اینجا کجا ! "

" چقدر بزرگ شدین "

خندیدم . با همین حرف به ظاهر کوچکش . بغض گلویم را گرفت . خیلی صحبت داشتم اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم . در خودم غرق شده بودم . دورو برم راهم نمی دیدم . هیچکس را هیچ جا را . دلم می خواست بغلش کنم . نه او را ، که همه روزهای تلخ و شیرین گذشته را .

" لابد این هم بچه اته ؟ "

" آره "

"بده اش به من می خوام ببینمش . "

او گفت که بچه خوابیده و در حالیکه صورت بچه را به طرف من می کرد گفت :

" بیدار بشه اذیت می کنه . "

خم شدم و روی دختر کچلش را بوسیدم . گفتم : " اسمش چیه ؟ "

اسمش را گفت اما یادم نیست چه بود . فقط می دانم شبیه اسم خودش بود . می خواستم از شوهرش بپرسم . از بقیه بچه ها ، از دوستانم بپرسم ، اما لال شده بودم . همه سوالاتم را فراموش کرده بودم . حتی آن قسمت از وجودم را که سالها پیش در شهر او جا گذاشته بودم فراموش کردم .

" تو مادر شدی "

" شما هنوز ازدواج نکردین ؟ "

دوباره خندیدم .تلخ ، تلخ ِتلخ .

" نه بابا حالا زوده ! "

" چی کار می کنین ؟ "

" هیچ کار . شما چطور ؟ "

" خانه داری . بچه داری . شوهرداری ."

خندیدم . باز هم خندیدم . اینبار ریسه می رفتم . او هم همراه من خندید .

" انگار بارون میاد . سرما نخوره . "

" نه چشماتون خیسه ِخیسه . "

راست می گفت . گریه می کردم . من هم گریه کردم .

" خیلی دلم می خواست گریه تون بندازم . "

" روز آخر که خیلی ها رو گریه انداختین . "

" ولی تو ، تو گریه نکردی . "

او هم بغضش گرفت . با دستش گوشه چشمش را پاک کرد .

" می بینی که الان می خوام گریه کنم . تو رو خدا دیگه بس کن . "

" بهت بد می گذره ؟ "

" نه خیلی خوش می گذره . ولی حالا دلم گرفته . یعنی تو . . . تو . . . کاش ندیده بودمت ."

وقتی دیدم این بار داره منو (( تو )) خطاب می کنه و دیگه از حالت رسمی خارج می شه ، جرات پیدا کردم .

" منو تو که با هم رابطه ای نداشتیم . من کس دیگه ای رو می خواستم ، شما رو هم یکی دیگه می خواست . هر دوتامون از بین رفتیم ."

 ولی نگفتم که حدس زده بودم او نیز یکی را می خواست ، همو که نمی توانست در آخرین دیدارش گریه نکند .

باز یادم نیست که چشممان به چه چیز خورد ، هر دویمان متوجه چیزی شدیم . یادم نیست . خواب ِخواب بودم .

گفت : " اینها دیگه چی اند ؟ "

گفتم : " اینها مال دانشجوهای جدیده . لابد ! "

خندید . نه گریه کرد . من هم همینطور .نمی دانم می خندیدیم یا گریه می کردیم . مثل گوزنها !

داشت دیرمی شد . دلم نمی خواست اما نمی دانم چرا از او خداحافظی کردم.

" من دیگه باید برم . کار نداری ؟ "

" دارین می رین ؟ "

او بچه اش را به کناری گذاشت . آخر هیچکس و هیچ چیز آنجا و در آن رویا نبود . هیچکس ما را نمی دید . ما هم هیچکس را نمی دیدیم . انگار در دنیای دیگری بودیم . گذشته ، خواب .

گفت : " دلم تنگ میشه برای همه دلم تنگ می شه ."

مرا در آغوش گرفت . تنگ ِ تنگ . من نیز اورا گرفتم . پاهایش از زمین کنده شده بود . آنها را دور بدن من حلقه کرد . نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم . او مرا به گریه واداشته بود . در این پیکار او پیروز شده بود . دلم می خواست هق هق گریه کنم . اما من مرد بودم و او زن . نمی شد .

دیگر یادم نیست چطور شد و کجا رفت . من کجا رفتم !

کاش بیدار نشده بودم . کاش مرده بودم !

                                                      نوشته شده به تاریخ  19/6/83  

 

یادداشت هایی بر فیلم طعم گیلاس

1

چند سال پیش به همراه خانواده به مراسم تشییع جنازه یکی از اقوام رفته بودیم . اواخر فصل بهار بود . طبق معمول همیشه ، من وقتی به قبرستان برای زیارت اهل قبور می روم ، احساس عجیبی پیدا می کنم و معمولاٌ روزی را تصور می کنم که خودم هم در کنار بقیه مردگان در خاک باشم . این افکار همیشه هنگام رفتن به چنین جاهایی به من دست می دهد . فارغ از بحث خوشایند یا ناخوشایند بودن این حس ، جالب تر از آن ، غریب بودن آن و بی نتیجه ماندن این افکار است که همیشه برای من عجیب و حیرت آور بوده است .

بعد از مراسم خاکسپاری در قبرستان بهشت رضا ، وقتی سوار ماشین شدیم ، از آنجا که مادرم بسیار به میوه گوجه سبز علاقه دارد و هر سال فصل کوتاه گوجه سبز ، ترجیح می دهد هیچ میوه ای جز گوجه سبز نخورد ، یک پاکت پر ، از کیفش بیرون آورد و به همه ما داد . من هنوز حواسم کاملاٌ سر جایش نبود ؛ با اولین گازی که به یک گوجه سبز زدم ، یکباره از عالم برزخ و قیامت به این دنیا برگشتم و مثل همیشه مزه ترش آن به زیر دندانم آنچنان بزاقی ترشح کرد که تمام بدنم مور شد . ناگهان به خود آمدم و پنداشتم یقیناٌ اولین نعمتی که انسان بعد از مرگ از آن محروم می شود ، همین مزه سرد گوجه سبز است . طعم ملس گوجه سبز یعنی طعم زندگی . نه شیرین است که فقط شیرین باشد و نه تلخ است که بد باشد و نه تند است که بیازارد ؛ ملس است . آن را می چشی و همه سلولهای بدنت آن را حس می کنند . حیف از زندگی که دیگر بعد از مرگ این مزه ها را حس نمی کنیم و این حداقل زیبایی زندگیست که بعد از مرگ دیگر آن را تجربه نخواهیم کرد .

این خاطره را نقل کردم از چند سال پیش و برایم جالب بود که فیلم (( طعم گیلاس )) کیارستمی که دیروز آن را برای اولین بار و بعد از سیزده سال از زمان ساخت فیلم دیدم ، دقیقاٌ همین مطلب را به بیننده منتقل می کند و یکی از شخصیت های فیلم هم به ذکر خاطره ای شبیه همین ماجرا می پردازد و برای نقش اصلی داستان که می خواهد خودش را بکشد ، تعریف می کند که روزگاری او نیز از این زندگی سیر شده بود و می خواست به دلیل مشکلات مادی خودش را خلاص کند . یک شب با طنابی در دست به دنبال درختی می گردد تا خود را از آن حلق آویز کند و برای همیشه خودش را از این زندگی راحت کند . بعد از مدتی گشتن درختی پیدا می کند ، ولی هر چه تلاش می کند و طناب را به بالا پرت می کند طناب به درخت گیر نمی کند و مجبور می شود خودش از درخت بالا رود . ناگهان دستش به میوه های درخت برمی خورد و چند میوه می چیند و می خورد و متوجه می شود که درخت ، توت است . از این خوش شانسی به وجد می آید و شروع به خوردن توت ها می کند . کم کم سپیده می زند ، صبح می شود و منظره زیبایی نمایان می شود و بعد هم سروکله بچه ها پیدا می شود و مرد می فهمد که آنجا حیاط یک مدرسه بوده است بچه ها از مرد می خواهند که شاخه را تکان دهد تا آنها هم بتوانند از میوه های درخت بخورند . او نیز این کار را می کند و بچه ها هم خوشحال می شوند . بالاخره او از درخت پایین می آید و با یک سبد توت به خانه نزد همسرش بازمی گردد . مرد ازعان می کند که مشکل زندگی او با این ماجرا حل نمی شود ولی این باعث می شود که فکرش عوض شود و از آن پس به زندگی به گونه ای دیگر بنگرد .   

 

 ۲ 

طعم گیلاس بسیار زیبا ساخته شده است . یکدست است . بیننده را جذب می کند ، خسته نمی کند ، موضوعی مهیج دارد ، اما یک فیلم هیجان انگیز سطحی نیست . فیلم عباس کیارستمی است ، عمق دارد . تکیه بر بازیگری قوی ، نبود موسیقی را کمتر به یاد می آورد . متفکرانه ساخته شده ، چون راجع به انسان است . انسان خلیفه الله ، اما سرگشته ، انسان رها شده ، جامانده و وامانده در دنیا . انسانی که می خواهد مختار باشد ، حتی در مردن خود . ادعا می کند این چه اشرف مخلوقاتی است که اختیار مرگ و زندگی خود را ندارد ؟ نگاهی جبری به زندگی دارد ، اما در وجود خود ، خدا را مهربان تر از آن می پندارد که انسان را مجبور و محکوم به زندگی کند . روحیه شخص اول فیلم طعم گیلاس شبیه روحیه صادق هدایت است . "صادق هدایت چرا خودکشی کرد ؟" سوالی که همواره از دکتر شریعتی می شد و او خود می گوید که در جواب به مقتضای حال خود و نیز حال سائل ، هر بار به هر طریقی سوال کننده را قانع می کرد اما در آخر خود هیچ گاه قانع نمی شد . گاه می گفت یأس  فلسفی ، گاه پریشانی فکری وخلأ اعتقادی ، گاه بی ایمانی به همه چیز و همه کس ، گاه آشفتگی وضع اجتماعی ، گاه اختلالات عصبی و بحران های روحی . . . بگذریم .

اما کیارستمی در لایه ای پنهان تر از این که گفتم ، شاید، رنجی دیگر را در نظر دارد ، در جامعه امروز ، از هیچ کس توقع هیچ چیز نمی توان داشت ، حتی برای اینکه بعداز مردنت ، جسم بی جان تو روی زمین نباشد و آسوده به زیر خاک رود ، به دیگران التماس می کنی و کسی حاضر نمی شود این کار را برای تو انجام دهد . کمترین کاری که می شود از کسی خواست اینکه بدون ایجاد زحمت برای کسی طی یک تصمیم گیری شخصی بخواهی خودت را از این زندگی برهانی و فقط یک نفر باشد که خاطرت را آسوده کند که پس از مرگ ، جنازه ات را بپوشاند ؛ ولی نمی یابی و دعبل وار صلیبت را بر روی زمین هر روز از گوشه ای به گوشه ای می کشانی و نمی یابی . آیا اسارت و جبر زندگی را از این بهتر می توان نشان داد ؟ آیا از این بهتر می توان نفس پرستی و حب خویشتن را حتی در خودکشی کردن ، به بیننده نشان داد ؟ بیاد می آورم صحنه ای از فیلم  را که طلبه افغانی مرد را به صرف غذا دعوت می کند و او پاسخ می دهد که املت برایش خوب نیست !

جایزه نخل طلایی جشنواره کن در سال 97 به این فیلم تعلق می گیرد .

هوشنگ ابتهاج

شعری که در زیر می خوانید از مجموعه (( سیاه مشق 2))انتخاب کرده ام از شاعر بزرگ ، اما کم نام معاصر  کشورمان هوشنگ ابتهاج ملقب به ه .ا . سایه که شعرهای بسیار زیبایی دارند . این شعر پس از مرگ نیما یوشیج پدر شعر نو ، و خطاب به استاد شهریار سروده شده و علیرغم زیبایی ، به نوعی نشان دهنده جایگاه والای نیما در بین شعرای زمان خود و ارادت ایشان به این شخصیت است و همچنین نشان دهنده شهرت و محبوبیت شخص استاد شهریار می باشد که به عقیده بنده به ایشان هم توجه کمی شده است : 

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان                         همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام                        تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من               بنگر این نقش به خون شسته ، نگارابمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک               دل ما خوش به فریبی ست ، غبارا توبمان

هر دم از حلقه عشاق ، پریشانی رفت                         به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم                            پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان !

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست          که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان 

 

        

        ودر ادامه بخوانید پاسخ شهریار را به ابتهاج : 

 

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه                     زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست                       این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی همه روز                دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز                         بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل                              ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند            هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

قسمت خرس و شغال است خود این باغ و مویز            بی ثمر غوزه چشمی بچلانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن                          هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست                   کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق                    ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم                            کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

قاتل مرغ و خروسیم یکیمان کمتر                                اینهمه جان گرامی بستانیم که چه

مرگ ، یکبار مثل دیدم و شیون یکبار                            اینقدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند                              ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه