دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

برای خود نازنینت

این وبلاگ یه مدته که داره خاک می خوره، چه میشه کرد مشکلات و سرگرمی های زندگی اجازه نمیده! شایدم از تنبلیه! این متن رو صرفاً برای این دارم می نویسم که متوجه شدم اومدی و سر زدی اینجا. برام پیغام گذاشتی و یه چیزایی رو از سر دل نوشتی برام! یه جورایی درد دل کردی! اما چون راهی وجود نداشت که پاسخت رو مستقیم بدم که تو هم متوجه بشی، و از اونجایی که نوشته بودی شاید بازم سر بزنی اینو برات اینجا در ملاء عام گذاشتم، چون هیچ وقت از رسوایی عشق باکم نبوده :

برام بهترین ها رو آرزو کردی! منم برات بهترین ها رو آرزو می کنم!

گفتی ازت دلخور نباشم ! بودم! دیگه نیستم! تو هم منو حلال کن!

یادی از من کردی، منم همیشه به یادت بودم و هستم! 

به مناسبت درگذشت مرحوم دکتر ابراهیم یزدی

تا حالا شده حرفی عقیده تون باشه ولی ندونین چطور باید بگین، یا چطور مطرحش کنین؟ مثلا اینکه بترسین دیگران نفهمن و یا متوجه اون نشن ؟ بعد یه بار اون عقیده رو از زبون یکی دیگه میشنوین، یه بزرگی اونو بیان میکنه و اونوقت شما هم شیر میشین و بالاخره شما هم با سر بالا اون حرف رو می زنین؟

 

من عقیده خودم رو امشب از زبون یه استادی شنیدم و خواستم حالا با صدای بلند به یه مناسبتی مطرح کنم.

چند وقت پیش یکی از جوونهای دهه هشتادی تو یه کانال خانوادگی از یه فرد مسن تر گله و شکایت کرده بود که شما چرا انقلاب کردین؟ پسر عمه ام خطاب به عموی من درد دلی کرده بود و آخرش میگفت شما چرا انقلاب کردین؟ منطق این حرفها هم همش اینه که انقلاب الان به چه سرنوشتی دچار شده.

من امشب در یک سخنرانی از دکتر سروش به مناسبت درگذشت مرحوم دکتر ابراهیم یزدی حرفی شنیدم و خواستم که عقیده خودم رو بیان کنم که عقیده ایشون هم هست :

درسته که تجربه نشون داده که اکثر انقلاب ها سرانجام خوشی نداشته و آرمان هاش به تدریج دستخوش تغییر شده و درسته که مردم ما اون موقع بدبختانه علارغم اینکه می دونستند که چه چیزی نمی خوان، نمی دونستند که واقعاً چی میخوان و مجاهدین و روحانیون و شخص آقای خمینی هم نمی دونست که بعدش قراره چه اتفاقی بیوفته، با این حال انقلاب نتیجه ندونم کاریهای شاه و دستگاه حاکمه بود که باعث ایجاد هرج و مرج شده بود و موجی رو بوجود آورده بود که دیگه کسی نمی تونست جلوش رو بگیره و قاعدتاً می بایست عده ای می اومدند و اون رو رهبری می کردند. مردم ما و احزاب و گروه های مختلف همه بر این شده بودند که شاه باید بره. این حکومت فاسده و لیاقت نداره، اگرچه که اواخر اصلاحاتی از سوی شاه صورت گرفته بود (نقد حکومت پهلوی در این مجال نمی گنجد). خلاصه کلام اینکه انقلاب رو مردم کردند و مردم از مبارزان و آیت الله خمینی حمایت کردند و حکومت پهلوی ساقط شد و این به خودی خود قابل تقدیره. رهبران که البته خالی از اشتباه هم نبوده اند هر کدام فرزند زمانه خودشان بودند و آنهایی که خیانتشان به مردم ثابت نشده همواره فرزندان این ملت و انقلاب بوده اند و روحشان قرین رحمت باد.

عشق های کودکی

داشتم عشق های قدیمی را توی ذهنم مرور می کردم. خاطرات روزها، هفته ها و ماه های گذشته! سال های دور و نزدیک! شاید اولین هایش بر می گردد به دوران کودکی، که شخصیت آدم ها هرچه دارد مربوط به آن دوران است.

نمی دانم شاید یک بار در یکی از داستانهای محسن مخملباف خوانده بودم که  کودکی شش هفت ساله عاشق میشد و یا مثلاً قصه فیلم درخت گلابی مهرجویی اینگونه بود. اما من قطعاً اولین بار که در زندگیم عاشق شدم، دلباخته یک کاراکتر انیمیشن بودم که از تلویزیون آن زمان پخش می شد. دهه شصت، حدوداً پنج شش سالگی من! شاید عجیب باشد که یک پسر بچه شش ساله عاشق شود ، اما من مطمئنم که اولین بار با بچه های آلپ عاشق شدم. من اولین بار رنج عشق را با «آنت» تجربه کردم، و چقدر عجیب بود! چقدر عجیب! عجیب و کمی هم شیرین!


واکسن های فرهنگی و بهداشت روان

مدت کوتاهیه خواهرم توی یه مرکز بهداشت حاشیه شهر کار می کنه، طرحی که به تازگی از طرف وزارت بهداشت برای مناطق حاشیه ای شهرهای کوچک تصویب شده و داره اجرا میشه تا مثلا به وضع بهداشتی و درمانی اونها رسیدگی بیشتر و بهتری بشه.

امروز ظهر اومده بود خونه و می گفت از طرف ستاد اومدند اونجا و برای قسمتهای مختلف ساختمان (که البته بسیار کوچک و همراه با وصله و پینه به اونها تحویل داده شده) و همچنین درب ورودی دزدگیر نصب کردند. وقتی علتش رو بیشتر جویا شدم گفت که این قسمتهای شهر دزدی و سرقت و اینجور چیزها خیلی زیاده و اینجا تجهیزات جدید آوردند و می ترسند که یه وقتی شبانه مورد سرقت قرار بگیرند. بعد توضیح داد که جرایم و آسیب های اجتماعی در این جور جاها بیداد می کنه، و صحبت رو ادامه دادیم به بحث در مورد اعتیاد و انواع مواد مخدر و آب های آلوده شهری و انواع بیماریها مثل وبا و سل و سالک، و بعدش هم بحث در مورد مساله طلاق و فقر و چند همسری و کم سوادی و خیلی چیزهای دیگه که همگی از مشکلات مردم اینجور مناطق حومه شهری و فقیرنشن در همه جای ایران و البته شهر مشهده.

کمی که بیشتر راجع به این موضوع فکر می کنم می بینم این مناطق بیشتر از امکانات بهداشتی و مشاوره های بهداشتی توسط متخصصین و از سوی وزارتخانه، به مسائل فرهنگی و آموزه های فرهنگی و آموزش چگونه زندگی کردن و سلامت روح و روان و خیلی موارد اینچنینی هم نیاز داره. ای کاش به این چیزها هم همون قدر توجه بشه. و گرنه این همه هزینه کنند برای سلامت این مردم و از آخر هم ترس و واهمه داشته باشند از اینکه از خود همین مردم یکی بیاد و همه بیت المال رو جمع کنه و ببره، دردآوره و جای تاسف داره. بعدش یاد اون جمله افتادم که می گفت پرداختن به فرهنگ خیلی مهمه و باید از طرف دولت بیش از هر چیز مورد توجه قرار بگیره، چون فرهنگ به مثابه هواییه که نفس می کشیم.

فکر کردم ای کاش می شد همین جور که واکسن فلج اطفال و ضد هاری و کزاز و قطره آهن و خیلی چیزای دیگه برای بچه ها درست کردیم و مرتب و سر وقت بهشون میدیم؛ واکسن های فرهنگی هم داشتیم یا می تونستیم کشف کنیم و اونها رو هم تجویز می کردیم. مثل واکسن راست گویی، امانت داری، خوب زیستن، واکسن سلامت روح و روان، واکسن پرورش معنویات، شخصیت و ...

در آنکارا

هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار آنکارا به تهران مانده و من در ترمینال اتوبوس نشسته ام و منتظرم. چون صبح خیلی زود است و حوصله ای برای گشت زدن نیست، مجبورم چند سطری بنویسم :

دیروز دلم نمی اومد از اون میدون ساعت کوفتی شهر ازمیر دل بکنم. کاش بلیط برای دیرتر می گرفتم که اینجوری علاف هم نمی شدم. خیلی قشنگ بود. اصلا این همه زیبایی و شادی باور کردنی نبود و نیست برای این کشور. هنوز هیچی نشده دلم برای دانشگاه ازمیر و دانشجوهای خوشگلش تنگ شده. حالم گرفته میشه اگه از اینجا برم. دیگه شاید هیچ وقت اون ساحل زیبا رو نبینم ینی مطمئنا نمی بینم.

و در آخر هم باید اشاره کنم به سطح آزادی اجتماعی در اینجا و اختلاف فاحش فرهنگی. باور کردنی نیست که اینجا همه مسلمونن و با حجاب و بی حجاب دارن کنار هم زندگی می کنن.

تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم. یه کمی؛ نه ! یه کم بیشتر، دلم برای ایران و مردم ایران می سوزه !

دیالوگ بی منت

  • مورد خوبیه، از اون گذشته تو واسه من خوش یمن بودی همیشه! مثل مورد بانک که خبر دادی و شد هرچند نتونستم قدرشو بدونم و متاسفم !
  • برای گذشته تاسف نخور! هرچی پیش بیاد.
  • لاقل کم کم هنوز زنده ایم لعنتی ! اس که دادی امروز همزمان یه عتیقه آرشیو بازو دیدم و قول چند تا فیلم که طالب بودی رو گرفتم واسه فردا ! اومدی بیا تنها نمی بینم !
  • نوکرتم ! دوای من فیلمه ! دوای دردای من فقط یه چیزه : سینما !
  • همدرد بودیم و همدرد موندیم ! آدم قانع باشه کافیه داش میتی ! اما یه حرف دل که این روزا کمتر گوینده داره و شنونده هم به ندرت، در مورد خودته ! راستش اگه بخوام یه روز توی یه جمله معرفیت کنم اینو میگم : آخرین عاقل وفادار !
  • اما کاش میشد عقل و عشق رو یه جا جمع کرد! روزی که من بمیرم عقل و عشق تو وجود من صلح می کنن. ما کوچیکیم داش سعید ! میخوای یه دودی اون پشت بیگیری؟ همه چی هست !
  • نه ! اما واسه همه اونایی که طالبشونم چه شک دارن چه یقین، دستمو می کنم تو کیسش ! داداش تماس می گیرم ! الان کلافه ام ! کارد روی استخونمه !

دست نویسی های فیسبوکی خودم

پس از یک دیالوگ فیسبوکی با هدیه تهرانی :

برای او نوشتم : با سلطان و غریبانه شروع شدی؛ آمدی تا قرمز و دنیا. ادامه دار شدی تا چهارشنبه سوری. هفت دقیقه تا پاییز زود است برای پایانت .هدیه جان! هنرمند سالهای اوج جوانی من .
برایم نوشت : ممنونم مهدی جان !


 با گذاشتن عکسی قدیمی از دوران کرمان در صفحه فیس بوکم : 

آدما وقتی به عکسای قدیمی نگاه می کنن میگن: انگار همین دیروز بود.
اما من نمی دونم چرا هر وقت به این عکس ها نگاه می کنم فکر می کنم، یه قرن گذشته ! 


 و قطعه ای از آلبوم جدید شهیار قنبری :

 وقتی گریه مرا از سر می گیرد دریا ساکت می ماند و من بلند بلند ترک بر می دارم .


روزهای عاشقی وقتی دوستان مرا متهم به بی پرده گویی میکنند : 

کم کم داری اعصابمو خرد می کنی پرنیانی ! پسر تو سی و یه سالته ، جوون 16 ساله که نیستی ، یه کم خویشتن دار باش ! 


 بعد ماجرای شعر کادوی تولد یکی از همکلاسیها و حرفای بچه ها : 

قرارمون این نبود خدا !
خدا چی می خواستیم ... چی شد ...
خدایا یه لحظه نظرتو ازم برنگردون ، به خودت قسم زندگیم از هم می پاشه !
خدایا چون تو می بینی ، راضیم !
خدایا شکرت که هنوز زنده ام و دارم نفس می کشم ! 


 و قطعه ای زیبا از احمد رضا احمدی : دوستت دارم ...
باید در چشمان نگریست ،
یا در گوش ها گفت ؟ 

 

و جمله ای از رومان پولانسکی فیلمساز که حیف است نگوییم ( و به چشم دیدیم ) :  

عاشق طرز فکر آدمــــهـــا نشید آدمــــهـــا زیبا فکر میکنند زیبا حرف میزنند،
امـــــــا زیبا زندگی نمیکنند! 


 و از دندان مار- فیلم مسعود کیمیایی : 

یه جاست که تو باید وایسی، یه جا هم هست که بایست در ری. اما خدا نکنه جای این دو تا با هم عوض شه. دیگه تا آخر عمر بدهکار خودتی.


 و زیر عکسش نوشتم : نفس کشیدن در هوایی که تو هستی بزرگترین نعمته ! کلاس درس تو فوق لیسانس زندگیه !  

 

و همچنین نوشتم : یه زمانی وبلاگ زدم ، بعد یه مدت همه گفتن صفحه ات همش شده سینما! حالا هم که اومدم فیس بوک می بینم باز همه جای پیجم شده پر از تو ، آخه تو چی می خوای از این زندگی لامصب صاحاب من !


 و شعری قدیمی که پا نوشت یک عکس پاییزی کردم :  

میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت ،
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن ، به جرم چهره زردم 


 دیالوگ من و سامان بعد از کلاس و قبل از شروع داستانم :
سامان : نگران نباش ! من باهاتم ! هواتو دارم
من : دیگه از این به بعد ، همش نگرانیه ! اضطرابه ، دلواپسیه
سامان : خرابم کردی با این دیالوگ ! 


 و بعد از اولین جواب منفی و یک هفته سرد و خاکستری: 

به خیالم قصه ام این بار قصه بهشته؛ غافل از اینکه این دفعه هم قصه برج بود .
پانوشت * بهشت : ترانه ای از آلبوم جدید گوگوش (اعجاز)
قصه برج : ترانه قدیمی ابی


 

 و  نهایتاْ یک عکس در یک روز سرد برفی که جلد صفحه فیس بوکم شد و نوشتم : 

دلم گرم ؛ دلم گرم ولی رسوای رسوا !

   

دنیای این روزهای من !

هدیه به تو ،

که از کنجی دویدی و گوشه ای از قلبم جا خوش کردی

تا به این لحظه ؛ که همه دنیای این روزهایم شدی !


از این بی راهِ ی تردید
از این بن بست میترسم
من از حسی که بین ما
هنوزم هست میترسم
تهِ این راه روشن نیست
منم مثل تو میدونم
نگو باید بُرید از عشق
نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم برگردیم
نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احساس
نباید باشه اما هست
*
دارم میترسم از خوابی
که شاید هر دومون دیدیم
از این که هر دومون با هم خلاف کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ گریزی غیر دنیا نیست
نمیدونم ولی شاید بهشت اندازه ما نیست
تهِ این راه روشن نیست
منم مثل تو میدونم
نگو باید بُرید از عشق
نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم برگردیم
نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احساس
نباید باشه اما هست

نترس از هجوم حضورم...

-         - خیلی کارت درسته !!!  آداب معاشرت 20 نه 200 !!! یه بار حواس من به تو بود با همه گرفتاریا ؛ جاش بود واسه حفظ شخصیت رفیقت جلوی خانمش بعد رفتن یه زنگ می زدی خونه . بچه مشهدی دیگه ! 

    "عیب و ایرادای مارو به پای مشهدی بودنمون نذار ! همه مشهدی ها مثل ما بد نیستن !"

-        -  وقتی زنگ زدی واسه حفظ آبروی هر دومون از خونه زود زدم بیرون . تا الان توی خیابون ول گشتم تا شاید به حرمت دوستی 15 ساله آبروی منو بخری . من به احترام رفاقت تمام اعتمادمو رو کردم ! تو اولین و البته آخرین کسی بودی که بی حضور من در حریم من حضور داشتی !! اما ارزش رفاقت تو واسه خریدن آبروی من خیلی کمه ! خداحافظ رفیق ... 

    "می دونستم هر رابطه ای هرچند عمیق ، آسیب پذیره ! همونطور که می دونستم تقاضای ملاقات با یه عشق قدیمی که حالا شوهر داره اشتباهه ، می دونستم موندنم توی خونه ات وقتی خودت نباشی اشتباهه . ولی باز هم اشتباه کردم ! تو هم بهتره بدونی تنها رفیق منی که اگه منو با تیپا از خونه ات بندازی بیرون من باز میام سراغت ! من به رفاقتت نیاز دارم ! تو خود منی اینو بفهم خره ! میبینمت.

 

بلند شو یه آب به صورتت بزن ، تند هم نرو ، فکر هم نکن !

آب به صورتم می زنم ، تند هم نمیرم ، فکر هم ... که نمیشه نکرد !

عشق قدیمی

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 

            بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم


به تو که نبودی و سالهایم بی تو گذشت ؛

آمدی و زخم کهنه سر باز کرد ؛

عشق مرا باور نکردی ، یا باور کردی و ترسیدی ،

نمی دانم ؛ چه فرق ؛

رفتی ؛ پریدی ، چرا که آسمانی بود ؛ و من ماندم ، چرا که در این خاک ریشه داشتم ؛ ریشه دوانده بودم .

و باز به تو که از راه رسیدی و عشق جان تازه ای گرفت :


ای پرنده مهاجر ، ای مسافر ؛

ای مسافر من ، ای رفته به معراج ؛

تو به اندازه قدرت پریدن ،

تو به اندازه دل بریدن از خاک، عزیزی !