دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

افکار کیمیایی

افکار کیمیایی متن خاطره انگیزیست که حدود هشت نه سال پیش در کرمان نوشتم واز طرف بچه های کانون فیلم برای نشریه ای برگزیده شد که قرار بود در ادامه سری نشریه های متوقف شده سینما- بهشت کانون فیلم دانشگاه شهید باهنر کرمان تهیه شود . مثل همیشه با اشکالات بودجه ای مواجه شد و این قضیه انقدر به درازا کشید که من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هنوز هم نمیدانم که سرانجام این شماره از آن مجموعه به چاپ رسیده یا نه . اما از آنجا که قصد نداشتم در این وبلاگ از مقالات خیلی قدیمی ام استفاده کنم ؛ این بار به بهانه سیمرغ بهترین فیلم جشنواره فجر یعنی «جرم» ، آوردن این متن دوست داشتنی ام را خالی از لطف ندیدم . مثل همیشه این خاطره زیبا را تقدیم می کنم به همه دوستداران سینما ، کیمیایی بازها و کسانی که سیمرغ های جشنواره امسال علیرغم جو ناامید کننده سیاسی کشور به دلشان نشست و کامشان را برای شروع سال جدید شیرین کرد .

بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ،نه آنچه بدان می نگری .   آندره ژید

چند ماه پیش ، بعد از اینکه یک شب در خواب کیمیایی را دیدم و با او صحبت کردم ، تصمیم گرفتم مقاله ای راجع به او و بهتر است بگویم راجع به رابطه خودم با او بنویسم . اما هر چه می کردم آن احساس که باید مرا یاری می داد تا قلم بردارم و شروع به نوشتن کنم ، درونم ایجاد نمی شد . گاهی اوقات اتفاق می افتاد که بی هیچ دلیلی خاص مملو از کیمیایی می شدم و چیزی باقی نمی ماند که از افکار او لبریز شوم اما اینبار اصلاً گویی او از درونم پر کشیده و رفته بود . کافی بود یک فیلم از او ببینم تا دوباره در من زنده شود ، ولی بدبختانه به فیلم دسترسی نداشتم . سعی کردم با خواندن یکی از  فیلمنامه های او دوباره به آن حالات برگردم که باز هم نشد . این فکر کم کم داشت از ذهنم دور می شد که باز هم برد کانون فیلم مثل همیشه در آخرین لحظات تیر را به هدف زد . یک عکس برجسته از استاد به همراه چند جمله زیبا : «من با فرامرز و اسفند در بهار آشنا شدم... من اگر دوربین داشتم به نصیحت ها گوش نمی دادم» من که حتی با خواندن فیلمنامه هیچ حالتی درونم بر انگیخته نشده بود ،اینبار با دیدن فقط یک عکس رویایی و چند جمله کیمیایی دوباره از او پر شدم . احساس سنگینی می کردم . انگار روح او در من دمیده می شد و من از آن لذت می بردم .

محو تماشای عکس می شوم . مثل اینکه او بت من است . مسعود روح و فکر من است . به قول یکی از دوستانم که او نیز ارادت خاصی نسبت به مسعود دارد «من و او ومسعود یک روح بودیم در سه بدن »

ظهر به خوابگاه برگشتم و چند ساعتی استراحت کردم .وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود . هنوز در من حضور داشت . در اتاق تنها بودم ، فرهاد ترانه «مرد تنها» را می خواند و من زیر نور لامپ شروع به نوشتن جملاتی از فیلمهای مسعود کردم : «مرد وقتی غم داره یه کوه درد داره» ، «مرد تا وقتی آزاده مرده» ، «وقتی می رفتی نفهمیدم کی میره ، حالا که اومدی می فهمم کی اومده» ، «به چیزی که دل نداره دل نبند» . «سلامتی سه تن : ناموس ورفیق و وطن»

سالهاست که با مسعود آشنایم . اولین بار که دیدمش لباس سیاه به تن داشت و پاشنه های کفشش را خوابانده بود . چشمهایش حکایت از غمی انبوه داشت .پدرم آنقدر به او علاقه داشت که نوار کاست گفتار قیصر را از دوستش گرفته بود و برای ما آورد . من و برادرم آنقدر آن را گوش می دادیم که همه دیالوگ های فیلم را حفظ شدیم و آن دیالوگ ها هنوز با من است و از یادم نرفته : «خان دایی تو آدمو مایوس می کنی . اگه قراره روزگاره که هر کسی پیر میشه دلش هم کوچیک بشه ، خدایا منو هیچوقت پیرم نکن واسه اینکه اصلاً حوصلشو ندارم .»

اما هیچ فیلمی در زندگی من به اندازه «گوزنها» تاثیر نگذاشت . یادم می آید یک روز صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم ، چشمم به نوار ویدئوی که روی میز بود افتاد . پدرم بیدار بود . حدس زدم که باید فیلم دیدنی ای باشد . نوار را برداشتم ، نوشته بود «گوزنها ، بهروز وثوقی،فرامرز قریبیان» آن را می شناختم .خوشحال شدم و خواب از سرم پرید . تنهایی فیلم را تا آخر دیدم .

گوزنها برایم شعری شد که از هر فیلم و داستان دیگری لذت بخش تر بود . در آن موقع خام بودم ، بعد از آن پخته می شدم و همینطور در سینمای او می سوختم . طرز فکر مسعود درست منطبق بر ذهنیت من بود . انگار او از طرف من فکر می کرد . از آن موقع هر فیلمی که از استاد می دیدم ، گویی آن فکر و آن عقیده سالها درونم وجود داشته و من بی خبر از آن بودم . او از بطن وجود من ، از ضمیر ناخودآگاه من ، صحبت می کرد .

در پی تماشای سینمای کیمیایی ، به دنبال اصول وقوانین نمی گردم . می گویند سینمای او بی منطق ترین سینماهاست که بین حوادث فیلم ، کنش ها و واکنش ها هیچ ارتباط دقیق و معناداری وجود ندارد .

علاقه زیادی به فیلم دارم شاید از سینما زیاد نمی دانم فقط می دانم که مسعود را خیلی دوست دارم و به همین جهت است که همیشه با نام کوچک صدایش می کنم . نمی دانم آیا هر وقت به خاک می نگرم او نیز به سفر سنگ می اندیشد ؟ مطمئنم که اگر اینطور نباشد در حال غزل خواندن است .

پدر ! مرا ببخش . با اینکه همه عشقم به سینما را مدیون تو هستم ، گاهی اوقات دوست داشتم فرزند مسعود بودم . ای کاش او پدرم بود و درس زندگی را خط به خط از او می آموختم . ای کاش مسعود ، بهروز ، فرامرز ، فرهاد و اسفندیار هیچوقت از هم جدا نمی شدند .

به قول خودش : «دیگه این روزها کسی حوصله قصه گوش کردنو نداره . سه دفعه که آفتاب غروب کنه و سه دفعه که اذون مغربو بخونن ، همه یادشون میره که ما کی بودیم و با چی مردیم . همین طور که ما یادمون رفته »