دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

حس غریب

ده سال پیش بود! خواندن کلیدر سه ماهی طول کشید. در منطقه ای مرزی به نام صالح آباد از توابع تربت جام،در شمال شرق کشور خدمت می کردم !

اواسط داستان بودم. مشابه بعضی لوکیشن ها و ماجراهای داستان را در آنجا می دیدم. قصه دوچندان برایم جذاب می شد. کم کم زمزمه هایی می شنیدم که گویا بعضی قدیمی ها گل محمد را می شناسند، او را دیده اند، بعضی با او هم پیاله بوده اند. پیرمردی اخمو و بد اخلاق بود که میگفت یار گل محمد بوده. حس عجیبی بود. شخصیت های داستانی که چند ماه بود با آنها می زیستم و می رفت که تاثیرش را در همه زندگیم بگذارد انگار اینک در کنار خود حس می کردم. آنها را بو می کردم و با آنها زندگانی می کردم. عجیب ! عجیب ! تا اینکه آن اتفاق افتاد! آن اتفاق فراموش نشدنی! فرزند جهن خان را دیدم! باور نکردنی بود، اینکه من ماه ها بود که کلیدر می خواندم و در قلمروی زندگانی جهن خان بودم. جایی که جهن خان، حاجی جهن بود و گل محمد، یاغی ! این غریب ترین حسی بود که در تجربه  زیستن با یک رمان تا به امروز به من دست داده.  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد