دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

دست نویسی های فیسبوکی خودم

پس از یک دیالوگ فیسبوکی با هدیه تهرانی :

برای او نوشتم : با سلطان و غریبانه شروع شدی؛ آمدی تا قرمز و دنیا. ادامه دار شدی تا چهارشنبه سوری. هفت دقیقه تا پاییز زود است برای پایانت .هدیه جان! هنرمند سالهای اوج جوانی من .
برایم نوشت : ممنونم مهدی جان !


 با گذاشتن عکسی قدیمی از دوران کرمان در صفحه فیس بوکم : 

آدما وقتی به عکسای قدیمی نگاه می کنن میگن: انگار همین دیروز بود.
اما من نمی دونم چرا هر وقت به این عکس ها نگاه می کنم فکر می کنم، یه قرن گذشته ! 


 و قطعه ای از آلبوم جدید شهیار قنبری :

 وقتی گریه مرا از سر می گیرد دریا ساکت می ماند و من بلند بلند ترک بر می دارم .


روزهای عاشقی وقتی دوستان مرا متهم به بی پرده گویی میکنند : 

کم کم داری اعصابمو خرد می کنی پرنیانی ! پسر تو سی و یه سالته ، جوون 16 ساله که نیستی ، یه کم خویشتن دار باش ! 


 بعد ماجرای شعر کادوی تولد یکی از همکلاسیها و حرفای بچه ها : 

قرارمون این نبود خدا !
خدا چی می خواستیم ... چی شد ...
خدایا یه لحظه نظرتو ازم برنگردون ، به خودت قسم زندگیم از هم می پاشه !
خدایا چون تو می بینی ، راضیم !
خدایا شکرت که هنوز زنده ام و دارم نفس می کشم ! 


 و قطعه ای زیبا از احمد رضا احمدی : دوستت دارم ...
باید در چشمان نگریست ،
یا در گوش ها گفت ؟ 

 

و جمله ای از رومان پولانسکی فیلمساز که حیف است نگوییم ( و به چشم دیدیم ) :  

عاشق طرز فکر آدمــــهـــا نشید آدمــــهـــا زیبا فکر میکنند زیبا حرف میزنند،
امـــــــا زیبا زندگی نمیکنند! 


 و از دندان مار- فیلم مسعود کیمیایی : 

یه جاست که تو باید وایسی، یه جا هم هست که بایست در ری. اما خدا نکنه جای این دو تا با هم عوض شه. دیگه تا آخر عمر بدهکار خودتی.


 و زیر عکسش نوشتم : نفس کشیدن در هوایی که تو هستی بزرگترین نعمته ! کلاس درس تو فوق لیسانس زندگیه !  

 

و همچنین نوشتم : یه زمانی وبلاگ زدم ، بعد یه مدت همه گفتن صفحه ات همش شده سینما! حالا هم که اومدم فیس بوک می بینم باز همه جای پیجم شده پر از تو ، آخه تو چی می خوای از این زندگی لامصب صاحاب من !


 و شعری قدیمی که پا نوشت یک عکس پاییزی کردم :  

میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت
میخواری و مستی ره و رسم دگری داشت ،
من آن خزان زده برگم که باغبان طبیعت
برون فکنده ز گلشن ، به جرم چهره زردم 


 دیالوگ من و سامان بعد از کلاس و قبل از شروع داستانم :
سامان : نگران نباش ! من باهاتم ! هواتو دارم
من : دیگه از این به بعد ، همش نگرانیه ! اضطرابه ، دلواپسیه
سامان : خرابم کردی با این دیالوگ ! 


 و بعد از اولین جواب منفی و یک هفته سرد و خاکستری: 

به خیالم قصه ام این بار قصه بهشته؛ غافل از اینکه این دفعه هم قصه برج بود .
پانوشت * بهشت : ترانه ای از آلبوم جدید گوگوش (اعجاز)
قصه برج : ترانه قدیمی ابی


 

 و  نهایتاْ یک عکس در یک روز سرد برفی که جلد صفحه فیس بوکم شد و نوشتم : 

دلم گرم ؛ دلم گرم ولی رسوای رسوا !

   
نظرات 2 + ارسال نظر
Nikita یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ق.ظ

وقتی به گدشته فکر میکنیم باخودمون میگیم چه زود گذشت ولی الان که داره مث برق میگذره برامون مهم نیس
بعضی دوستای بچگیم الان ازدواج کردن
بعضیاشون الان دیگه نیستن
بعیاشون ازکشورخارج شدن
ولی من هیچکدوم ازاین اتفاقا سرم نیومده

من یکشنبه 3 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:37 ب.ظ

چقدر اون دیالوگ اول ِ سامان برام آشناست ...!
فک کنم زیاد شنیدمش ... !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد