دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

رو سر بنه به بالین

یه عمر نشستیم و فیلم دیدیم ؛ یه عمر تو فیلمها دنبال قهرمانها بودیم ؛ بعد یه دفعه خواستم تو زندگیم یه کار قهرمانانه انجام بدم ؛ نشد . می خواستم ادای دینی به این همه سال در کنار سینما بودن کنم ؛ نتونستم . نتونستم و تا ابد شرمنده خودم شدم !


رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

پرسش همگانی ۲

متنی که در زیر می خوانید چند سطری از کتاب تاریخ جهانگشای جوینی است . داستان یکی از قهرمانان بزررگ ایرانی ؛ این قطعه مربوط به بخشی از تاریخ کشورمان است که شنیدن آن هر انسانی را به حیرت وشگفتی می اندازد . متن را به دقت بخوانید و در نظر سنجی پاسخ دهید که شخصیتی که از او یاد می شود کیست ؟

جوشن از پشت باز انداخت و اسب را تازیانه زد و از کنار آب تا رودخانه ده گز بود یا زیادت . که اسب در آب انداخت و مانند شیر غیور از جیحون عبور کرد و به ساحل خلاص رسید . چون با کناره افتاد ، در شیب همچنان کنار کنار آب بیامد تا مقابل لشگرگاه خود ، و مشاهده کرد که خانه و خزانه و متعلقان او غارت می کردند و چنگیزخان هم چنان بر کنار آب ایستاده .

سلطان از اسب فرود آمد و زین باز گرفت و نمد و زین و قبا و تیرها به آفتاب انداخت و خشک می کرد و چتر را بر نیزه کرد . تنها بود . . . چنگیزخان بدو نگاه می کرد . . . گردون در تعجب مانده می گفت :

به گیتی کسی مرد از این سان ندید

نه   از   نامداران   پیشین   شنید

چنگیز خان چون آن حال مشاهدت کرد روی به پسران آورد و گفت : از پدر ، پسر مثل او باید .

راستی ؛ قهرمان دوران کودکی شما چه کسی بود ؟

اجازه دهید از خودم شروع کنم . قهرمان دوران کودکی من آمیتاباچان هنر پیشه بزرگ هندی ، و در دوران نوجوانی اسپارتاکوس برده رومی بود !

در قسمت نظرات بنویسید .  

  

این وبلاگ سیاسی نیست !

قرار نبود این وبلاگ سیاسی شود ، اما شنیدم از آقای مکارم شیرازی که گفته بود : کوروش اگر می توانست شاه را نجات می داد ، این نادرست است که ما به جای مکتب عاشورا و امام حسین ،که این انقلاب به مدد ایشان به ثمر نشسته به سراغ کوروش کبیر برویم .

خواستم به ایشان بگویم اولاُ ما از کوروش کبیر انتظار معجزه نداریم و مدد نمی خواهیم . فقط به داشتن چنین اجدادی افتخار می کنیم و دوست داریم آن را به جهانیان هم نشان دهیم . در ثانی دیدیم کسانی را که در این حکومت دم از اسلام و مکتب عاشورایی می زدند ، چگونه دزد و قاتل زنجیره ای و جنایتکار کهریزک از آب در آمدند . دیدیم چه کسانی که دستشان به جان و مال و ناموس مردم در حکومت نایب امام زمان آلوده نیست !

آقای مکارم ! شما خواستید حکومت دینی برای مردم درست کنید ، اما به جای آن روح معنوی و زیبای دین را از آن گرفتید و از دین ابزاری ساختید که فقط در دست خود شماست و کسی حق نزدیکی به آن را ندارد و با این ابزار بر مردم حکومت می کنید . در چنین اوضاعی سر همان کوروش هخامنشی سلامت که 2000 سال است در خاک غنوده و منشور حقوق بشرش مایه مباهات جهان است ؛ وچه مظلوم است چهارده قرن پیامبری که امروز روز مبلغین دین عزیزش چنین انسانهایی هستند و همگان آنها را تئورسین های تروریسم می دانند .

بدانید دوستان ! منشور کوروش را از انگلستان به امانت گرفتند ، آن را در نمایشی تحقیر کردند و تحقیر خواهند کرد و دوباره برخواهند گرداند . حیف ! حیف ! 

 

شریعتی و آل احمد

پس از شریعتی و جلال کمتر کسی چون آن مردان به میدان قلم آمد و چرا در میان آل قلم جای خالیشان را کسی پر نکرد ؟

نخستین ویژگی مشترک آن دو تن این بود که هر دو با مردم بودند ، هر دو به زبان مردم سخن می گفتند ، هر دو تبارشان به ده باز می گشت ؛ یکی از مزینان و دیگری از اورازان ، هر دو غم از دست رفتن سنت و مذهب را داشتند ، هر دو در احیای مذهب راستین کوشیدند ، هر دو با خرافه سخت جنگیدند . هر دو گفتند که تا توده مردم و تا روحانیون و روشنفکران زبان هم را در نیابند و به هم نپیوندند ، امید بهروزی بیهوده است . جلال و شریعتی هر دو از دستاوردهای فرهنگ غرب بهره ور بودند، هم سارتر و بکت و یونسکو و کامو را خوب می شناختند و هم مارکس را . هر دو در نوشتن ، صاحب سبک بودند ، جلال یک ناصر خسرو دیگر ، شریعتی یک لوتر دیگر .

هر دو در فرانسه بودند و هم به حج رفتند ، هر دو جانشان را در هر کلمه کتابشان نهادند ، هر دو با زر و زور و تزویر جنگیدند و هر دو شهید این سه شدند . هر دو ساده زیستند ، هر دو در اندیشه و عمل مردانه ایستادند و ایستاده مردند . هر دو به پستی و پلیدی و پلشتی " نه " گفتند و به پاکی و پارسایی " آری " !

 * نقل از غلامرضا امامی بر گرفته از کتاب زندگی و اندیشه جلال

      **راستی می دانستید که این دو دوست چقدر مرگشان شبیه یکدیگر بود ؟!

سفر تهران


روز اول ؛ جمعه : هوای تهران بسیار گرم و طاقت فرسا بود و من ساعت ده و نیم صبح به ترمینال جنوب رسیدم و با راهنمایی تلفنی یوسف بوسیله مترو ( که برای اولین بار سوار می شدم ) خودم را به خانه آنها در خیابان نواب صفوی رساندم . آن روز را استراحت کردم و شب پرسه کوچکی به اتفاق یوسف و هم اتاقیش که بچه شهرضا بود در اطراف خانه شان زدیم .

روز دوم ؛ شنبه : عید مبعث و تعطیل بود . کارم شده بود در خانه ماندن و پای نوت بوک فیلم دیدن . به قدری که چشم هایم خسته شده بود و نتیجه خوبی هم نداشت . هوای تهران فوق العاده گرم بود . بعد از ظهر رفتیم امامزاده شاه عبدالعظیم شهر ری و زیارت کردیم و شب در خیابان با یوسف گفتیم و برگشتیم .شب بازی رده بندی جام جهانی بود بین آلمان و اروگوئه .

روز سوم ؛ یکشنبه : به دلیل گرمای بی سابقه هوا ، بسیاری از استانهای کشور و به ویژه تهران ، تعطیل اعلام شده بود و من و یوسف صبح به خوابگاه دیگر او در مرکز تحقیقات فضایی دانشگاه مالک اشتر واقع در جاده کرج رفتیم . جای خیلی با صفایی بود و خوابگاه خوبی داشتند . تا بعد از ظهر پای کامپیوتر یوسف بودم و فیلم ها را زیرورو می کردم . چند تا هم رایت کردم و نهایتا آن هم نتیجه خوبی نداشت . بعدازظهر با محمد قرار گذاشتیم که برویم بیرون و شهر را بگردیم . همه جا با مترو می رفتیم . هوای داخل مترو بر خلاف هوای بیرون خیلی سرد بود و به نظرم متروگردی یکی از تجربه های مثبت این سفر بود و همچنین به نظرم وجود مترو یکی از نقاط قوت و البته ضروری شهر تهران بود . با محمد و یوسف رفتیم پارک ملت . صحبت کردیم راجع به آخرین اخبار سیاسی کشور و آخرین فیلم هایی که دیده بودیم و سرقت مجسمه های تهران و . . . مشغول صحبت بودیم و هوا تاریک بود که ناگهان فواره وسط استخر پارک ملت به همراه موسیقی و بازی نورها شروع به کار کرد . و اینجاست که همینطور که می بینید من دیگر نمی توانم بنویسم و قلمم اصلا قادر به توصیف آن منظره زیبا نمی باشد . حدود نیم ساعت طول کشید و ما محو تماشای آن ارکستر زیبای زنده شدیم . آنچه بود آب بود و نور بود و موسیقی دلنشین . بعد از آن هم رفتیم تجریش ، امامزاده صالح نماز خواندیم و در یک رستوران مجلل شام خوردیم ، پیتزا . شب بازی فینال جام جهانی را هم از دست دادیم و فقط وقت های اضافه را دیدیم و در نهایت هم که اسپانیا قهرمان شد و هلند دوم .

روز پنجم ؛ سه شنبه : صبح زود با مترو رفتم کرج دیدن مصطفی کدخدا . همانطور که با بچه ها حدس زده بودیم پرزنت بود و البته گفتگو راجع به گذشته و شرکت صنعا . نتیجه ای نداشت و من بعد از ظهر دوباره با مترو برگشتم و تمام آن روز را تا شب به نت ورک مارکتینگ و عاقبتش فکر می کردم .

روز ششم ؛ چهارشنبه : بچه ها صبح زود به سر کارهایشان رفته بودند و من در خانه تنها بودم . تا ظهر پای نوت بوک بودم وبرای بار سوم باید اعتراف کنم که نتیجه خوبی نداشت و ظهر دوش گرفتم و ظرفها را شستم و رفتم بیرون ناهار را تنها ، جگر خوردم و رفتم حرم امام . نماز خواندم و جملات دوروبر ضریح را هم به دقت مرور کردم و از جمله " من در میان شما چه باشم و چه نباشم نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نا محرمان بیفتد " . تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم شاید بتوانم قبر کشته شدگان حوادث پس از انتخابات سال گذشته را پیدا کنم ولی متاسفانه به دلیل اینکه ظهر بود و هوا هم خیلی گرم بود کسی را پیدا نکردم که سوال کنم و وسیله هم نداشتم لذا در میان قبرها گم شدم و تصمیم به برگشتن گرفتم که در مسیر بازگشت ، خود را در میان مزار خبرنگاران ماجرای سقوط هواپیمای چند سال پیش یافتم و این تنها دستاورد رفتن به بهشت زهرا بود .

شب با سعید قرار داشتیم و او ساعت نه با همسرش دنبال من آمدند و رفتیم فرحزاد . شام خوردیم . در ماشین کلی با سعید و همسرش که تازه با او آشنا می شدم صحبت کردیم . راجع به گذشته ، راجع به آینده ،راجع به سینما . خوشحال بودم از اینکه می دیدم سعید دارد سروسامان می گیرد. آنچه می فهمیدم این بود که همسر سعید دختر خوب و فهمیده ای بود و سعید را دوست داشت و سعید هم او را خیلی دوست داشت . از ماجرای آشنایی وازدواجشان با خبر بودم . خیلی صحبت کردیم و شام مفصلی خوردیم و من بعد از مدتها قلیان کشیدم . این قسمت از سفر را بسیار مثبت ارزیابی می کنم و برای سعید و همسرش آرزوی خوشبختی می کنم . خوشبختی او خوشبختی من است چراکه او در واقع خود من است .

روز هفتم ؛ پنجشنبه  : صبح با یوسف رفتیم میدان انقلاب و دور زدیم و من یک سالنامه سینمایی خریدم و دو کتاب قدیمی از دولت آبادی به نام های عقیل عقیل و گاواربان. ظهر هم رفتیم بلوار کشاورز و ساندویچ خوردیم و از آنجا رفتیم پارک لاله ، نیم ساعتی نشستیم و در مورد ازدواج و مسائل آن با یوسف گپ زدیم . شب باید برمی گشتم . بعدازظهر با هم رفتیم برج میلاد . و این پایان بسیارخوش سفر تهران بود . چند سالی است که برج میلاد نماد شهر تهران شده است و این نماد قبل از آن ، میدان آزادی بود. رفتیم بالای برج و مهمانداری که به قول یوسف شبیه شیلاخداداد فیلم اخراجی های دو بود ، به گروه در مورد برج توضیح می داد و من این بار نیز چون خیلی نمی توانم توصیف کنم ، از این کار طفره می روم ولی دلم نمی آید که این را نیز ننویسم که بسیار زیبا بود و من چه از پایین برج وقتی بالا را نگاه می کردم و میلاد غرق در نور را می دیدم وچه از آن بالا به تهران بزرگ و غبار گرفته می نگریستم احساس می کردم که این سرزمین را به همراه تمام تاریخش و تمام مردمش دوست دارم . یاد شعر "  ایران ای سرای امید " هوشنگ ابتهاج سروده محمدرضا شجریان می افتم .

با یوسف و تهران بزرگ خداحافظی می کنم و برمی گردم و همان شب حادثه ای دیگر ؛ باز هم در زاهدان ، حمله انتحاری گروه ریگی ، کشتار ، و کشتار مردم بیگناه .

زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز . ولی دلهای خونین جامه گان در سینه ها سرد است

مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این درب . که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است

مروری بر بهترین سالهای زندگی

یادداشت اول : بیست وهفتم بهمن 1382

                                                 غازهای وحشی

الان چند روزیه که هوای کرمانشاه باد و طوفانیه . امروز با وجود اینکه آفتاب بود ولی باد تند وسردی می وزید .بچه ها همه کلاه سربازی سرشون و روش هم کلاه اورکت انداخته بودن .با یه همچین قیافه ای مخصوصا ما قد بلندها شبیه غاز می شدیم و از اونجاییکه همگی غریب بودیم و فضای پادگان و نحوه زندگی اینجا ما رو وحشی بار آورده بود من به یاد فیلم (( غازهای وحشی )) می افتم . یکی دو روزه که با ( رشید رهنما )آهنگهای ((شهیار قنبری )) و ((نبی زاده )) و (( فرامرز اصلانی )) می خونیم و روحیه ام خوب شده . دیشب حاج آقا عوامی اومده بود آسایشگاه . یه مقداری صحبت کرد ومنم ازش سوال پرسیدم . بعدش هم با بچه ها عکس دسته جمعی گرفتیم . کلاسها کم کم دارن تموم می شن .امروز امتحان عقیدتی داریم .

الان صبح زود قبل از نمازه و من دیشب داشتم خاطره می نوشتم ولی تو همون دو سه خط اول خاموشی زدن و مجبور شدم بقیه ش رو امروز بنویسم . در ضمن امروز نظافت پادگان و صبحگاه مشترک داریم ، چون دوشنبه است . هفته پیش مارو خیلی اذیت کردن ، خدا کنه این هفته خوب باشه .

به هر حال دوره رو به اتمامه و امیدوارم این هفته آخر هم به خوبی و خوشی تموم بشه . فقط خیلی افسوس می خورم که بعضی بچه ها رو دیگه شاید نبینم ؛ یکیش همین کد 1 (( جیمز استوارت 14 چریکی )) است که دلم براش تنگ می شه . خوب دیگه باید برم وضو بگیرم ؛ لذا والسلام . 

 


یادداشت دوم :اسفند 1382 

                                                  بابلنامه

هوای مرطوب ، آب و هوای نمناک ، بارونها مثل مه پاشی گلخونه ها و روابط گرمتر و صمیمی تر بین من و بچه ها در یک خوابگاه کوچکتر از خوابگاه های پادگان . کلاسهای درس ، ترویج کشاورزی ، غذاهای واقعا خوب که اصلا دیگه یادمون رفته سرباز مملکتیم . از همه شیرین تر و لذت بخش تر شبها خوندن شاهنامه فردوسی : کیومرث ، سیامک ، هوشنگ ، تهمورس ، جمشید ، فریدون ،کاوه ، کیانوش ، قباد ، کتایون ، آبتین و. . .

فکر کنم شیرین ترین و بهترین روزهای خدمتم همین روزها باشن . امروز چند تا بازدید داشتیم ، منظره هایی که توی تابلو های نقاشی هم نظیرش پیدا نمی شن . بعد از ظهر هم رفتیم شهر بابل گشتیم . جمعه هفته پیش روزی که رسیدیم ، رفتیم بابلسر کنار دریا . من با مهدی بیات پاهامون رو لخت کردیم ورفتیم لب ساحل  صدف جمع کردیم . اینجا به همه ما خیلی خوش می گذره . یه جایی فی مابین پادگان و دانشگاهه . خوابگاهمون 18 نفره ست . بچه ها همه آشنان . غذا خیلی خوبه ، روابط خیلی خوبه درسها نسبتا بد نیست ، بازدید ها هم باید جالب باشن . مطالعه هم می کنم.

بیا تا جهان را به بد نسپریم                                         به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار                                        همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج دنیا رو کاخ بلند                                           نخواهد بدن مر تورا سودمند

سخن ماند از تو همی یادگار                                        سخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرخ فرشته نبود                                                زمشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی                                      تو داد و دهش کن فریدون تویی  

 


یادداشت سوم : جمعه چهارم اردیبهشت 1383 شروع کار در جهاد صالح آباد 

                                                   باغبان

زندگی کردن زیر آسمانی که میدانی متعلق به خدایی بزرگ ، مهربان و دوست داشتنیست ،لذت بخش است . اینکه ایمان داشته باشیم همه کارهای ما را خدا می داند و می بیند ، آنوقت تحمل سختیها بر انسان راحت خواهد شد و پیوسته در مشکلات و گرفتاریها خواهیم گفت : خدایا چون تو می بینی ، راضی هستم .

و به درستی که برای عشق پایانی نیست . آنچه که حد ومرز دارد و آنچه که انسان را غرق می کند نمی تواند عشق باشد و هیچکس و هیچ چیز به جز خدا لایق عشق نیست . البته آنکه می پندارد گذر زمان در عشق خلل وارد می کند در اشتباه است زیرا در مکتب عشاق نه تنها وصال قاتل نیست بلکه همچون فراق هر روز بر زیبایی و عظمت عشق خواهد افزود .

آنکه می خواهد به پای عشق بمیرد باید قبل از آن زندگی در جلو چشمانش مرده باشد .  

 


 

یادداشت چهارم : شبهای ماه رمضان ، سال 1384  

                                                          سلطان

تاریک تاریکم ، من از من می ترسم

من از سایه های شب بی رفیقی

من از نارفیقانه بودن می ترسم

با کوچه آواز رفتن نیست

فانوس رفاقت روشن نیست

نترس از هجوم حضورم ، چیزی جز تنهایی با من نیست .

در دنیای پر از جنب و جوش ، پر از تحرک و تظاهر ، دنیای مدرن رو به پیشرفت ، دنیایی که ذهن مردم بخت برگشته و پریشانش همواره در گیر طوفانهای سهمگین تکنولوژی ، طوفانهای مافوق سرعت صدا می باشد ؛ دنیایی که بشرش از اعتقادات فاصله گرفته اند ،اعتقادات را فراموش کرده اند و یا به سخره گرفته اند ، خوشحالم از اینکه دور و نزدیک کسانی هستند که عوض نمی شوند ، کسانی که می اندیشند تنها احساسی که درونشان را زنده می کند عشق به سینماست .کسانیکه به این نتیجه رسیده اند زندگی بدون سینما محال است . یعنی زندگی منهای سینما مساوی با مرگ .

دیشب من باها وبارها اعتراف کردم که علیرغم تلاشم ،هیچوقت عوض نمی شم . به سعید گفتم : این پنبه رو از گوشت در آر که من وتو و مسعود عوض می شیم . ما اصلا عوض نمی شیم . خلاصت کنم ما هیچوقت آدم نمی شیم . ما نمی تونیم مثل بقیه آدمها زندگی کنیم . پس بهتره بی خیالی طی کنیم .

بله اینکه بشینیم و بگیم ، هر کس به طریقی دل ما می شکند ، بیگانه جدا دوست جدا می شکند

فایده ای نداره . اونم یکی مثل سعید که دلش می خواد همین طوری باشه . بهش گفتم کسی که بعد از این همه سال بازم میشینه آهنگ ((صدای دهل )) گوش می ده ، مطمئن باش هیچوقت آدم نمی شه . فقط می خندید و تصدیق می کرد .

خدایا خیلی جالبه ، اون خود منه ،سعید خود خود منه . قیافه اش فرق می کنه ، رفتارش فرق می کنه ،ولی روحش دقیقا روح منه . به قول خودش : من و تو و مسعود ، یک روحیم در سه بدن . 

رفتیم با هم عکس گرفتیم . باز هم من مثل همیشه پول کم آوردم و اون به من پول داد تا بتونم برگردم خونه . من هم که به اندازه کافی پول داشتم رفتم تنهایی آب هویج خوردم و شیرینی گواهینامه و کارت پایان خدمت و شیرینی کار افتاد برای دفعه بعد .

خدا کنه عکسها خوب در بیاد .

واقعا که آدم به عشق آدم است که زنده می ماند .  

 

توضیح : اشعاری که با فونت قرمز تایپ شده مربوط به اینجانب نمی باشد .

پرسش همگانی

چه گوآرا

چگوآرا مبارز بزرگ آرژانتینی روزگاری سمبل مبارزه با ظلم و بی عدالتی و قهرمان بسیاری از ایرانیان آزادیخواهی بوده که امروز الگوی من و شما هستند .  

در مورد این شخصیت چه می دانید ؟

نظر دهید .