دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

بازنویسی یک رویا

دمدمای غروب بود . داخل ماشین خیلی گرم بود و کم کم حوصله ام داشت سر می رفت . می دانستم که پدر دیر بر می گردد . بنابراین منتظر آمدنش نبودم . دستهایم را از پشت تکیه گاه سرم کرده بودم و به جلو خیره شده بودم . ناگهان چشمم بهش افتاد . آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود و نوزادی در دستش . با اولین نگاه شناختمش . سریع نگاه خودم را به سمت دیگری گرداندم تا شاید مرا نبیند ! اما دیر شده بود و او نیز مرا دیده بود . دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم . صحبت کردن با او خاطرات تلخ گذشته را بیادم می آورد . می دانستم که اگر با او صحبت کنم و از بقیه بچه ها خبر بگیرم ، خبرهای خوبی نخواهد داشت و همین مرا از پیاده شدن منع می کرد . اما آن نوزاد ، که بود در دستش ؟ "حتماٌ بچه خودش است ." چون او اواخر دانشگاه ازدواج کرده بود و من از این موضوع اطلاع داشتم ،اگرچه نامزدش را نمی شناختم . ناباورانه به او نگاه کردم .خدایا ! روزگار چقدر به سرعت سپری می شود . آخرین بار که با هم بودیم شنیده بودم هنگام خداحافظی با یکی از بچه ها ، گریه اش گرفته . وقتی این موضوع را شنیدم به خاطر حسادتی که کردم با خود گفتم که من نیز هنگام وداع اشک او را در خواهم آورد ، اما هر چه با او از اهلی کردن و از دلبستگی هایم تعریف کردم نتوانستم به گریه بیندازمش . در عوض او جواب حرفهای مرا با لبخندی تلخ بر کلامش می داد . این افکار در چند لحظه از ذهنم گذشت . دیگر نمی شد پیاده نشد . او همچنان به من خیره شده بود و مرا شناخته بود خاصه اینکه بچه کوچکش هم در دستش بود ، دل مرا بیشتر به رحم می آورد . پیاده شدم .

" خیلی وقته ندیدمت. تو کجا اینجا کجا ! "

" چقدر بزرگ شدین "

خندیدم . با همین حرف به ظاهر کوچکش . بغض گلویم را گرفت . خیلی صحبت داشتم اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم . در خودم غرق شده بودم . دورو برم راهم نمی دیدم . هیچکس را هیچ جا را . دلم می خواست بغلش کنم . نه او را ، که همه روزهای تلخ و شیرین گذشته را .

" لابد این هم بچه اته ؟ "

" آره "

"بده اش به من می خوام ببینمش . "

او گفت که بچه خوابیده و در حالیکه صورت بچه را به طرف من می کرد گفت :

" بیدار بشه اذیت می کنه . "

خم شدم و روی دختر کچلش را بوسیدم . گفتم : " اسمش چیه ؟ "

اسمش را گفت اما یادم نیست چه بود . فقط می دانم شبیه اسم خودش بود . می خواستم از شوهرش بپرسم . از بقیه بچه ها ، از دوستانم بپرسم ، اما لال شده بودم . همه سوالاتم را فراموش کرده بودم . حتی آن قسمت از وجودم را که سالها پیش در شهر او جا گذاشته بودم فراموش کردم .

" تو مادر شدی "

" شما هنوز ازدواج نکردین ؟ "

دوباره خندیدم .تلخ ، تلخ ِتلخ .

" نه بابا حالا زوده ! "

" چی کار می کنین ؟ "

" هیچ کار . شما چطور ؟ "

" خانه داری . بچه داری . شوهرداری ."

خندیدم . باز هم خندیدم . اینبار ریسه می رفتم . او هم همراه من خندید .

" انگار بارون میاد . سرما نخوره . "

" نه چشماتون خیسه ِخیسه . "

راست می گفت . گریه می کردم . من هم گریه کردم .

" خیلی دلم می خواست گریه تون بندازم . "

" روز آخر که خیلی ها رو گریه انداختین . "

" ولی تو ، تو گریه نکردی . "

او هم بغضش گرفت . با دستش گوشه چشمش را پاک کرد .

" می بینی که الان می خوام گریه کنم . تو رو خدا دیگه بس کن . "

" بهت بد می گذره ؟ "

" نه خیلی خوش می گذره . ولی حالا دلم گرفته . یعنی تو . . . تو . . . کاش ندیده بودمت ."

وقتی دیدم این بار داره منو (( تو )) خطاب می کنه و دیگه از حالت رسمی خارج می شه ، جرات پیدا کردم .

" منو تو که با هم رابطه ای نداشتیم . من کس دیگه ای رو می خواستم ، شما رو هم یکی دیگه می خواست . هر دوتامون از بین رفتیم ."

 ولی نگفتم که حدس زده بودم او نیز یکی را می خواست ، همو که نمی توانست در آخرین دیدارش گریه نکند .

باز یادم نیست که چشممان به چه چیز خورد ، هر دویمان متوجه چیزی شدیم . یادم نیست . خواب ِخواب بودم .

گفت : " اینها دیگه چی اند ؟ "

گفتم : " اینها مال دانشجوهای جدیده . لابد ! "

خندید . نه گریه کرد . من هم همینطور .نمی دانم می خندیدیم یا گریه می کردیم . مثل گوزنها !

داشت دیرمی شد . دلم نمی خواست اما نمی دانم چرا از او خداحافظی کردم.

" من دیگه باید برم . کار نداری ؟ "

" دارین می رین ؟ "

او بچه اش را به کناری گذاشت . آخر هیچکس و هیچ چیز آنجا و در آن رویا نبود . هیچکس ما را نمی دید . ما هم هیچکس را نمی دیدیم . انگار در دنیای دیگری بودیم . گذشته ، خواب .

گفت : " دلم تنگ میشه برای همه دلم تنگ می شه ."

مرا در آغوش گرفت . تنگ ِ تنگ . من نیز اورا گرفتم . پاهایش از زمین کنده شده بود . آنها را دور بدن من حلقه کرد . نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم . او مرا به گریه واداشته بود . در این پیکار او پیروز شده بود . دلم می خواست هق هق گریه کنم . اما من مرد بودم و او زن . نمی شد .

دیگر یادم نیست چطور شد و کجا رفت . من کجا رفتم !

کاش بیدار نشده بودم . کاش مرده بودم !

                                                      نوشته شده به تاریخ  19/6/83  

 

نظرات 2 + ارسال نظر
عمران چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://emranaazam.blogfa.com

خیلی خوب بود .خسته نباشی.

[ بدون نام ] جمعه 15 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:39 ب.ظ http://farasolove.blogsky.com

زندگی سخت نشده ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد