دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

در مورد یک نویسنده

متنی را که در زیر می خوانید قطعه ای از کتاب «پنجره های بسته» نوشته محمد علی اسلامی ندوشن  نویسنده زندگینامه معروف «روزها» می باشد . به جرات می توانم بگویم این نوشته  به همراه چند قطعه دیگر از این کتاب که من نخستین بار حدود ده پانزده سال پیش خوانده بودم ، زیباترین مقالات از نوع توصیفی هستند . برای آشنایی بیشتر با قلم این نویسنده بزرگ وروشنفکر ایرانی به شما توصیه می کنم کتاب « ایران را از یاد نبریم» از ایشان را بخوانید .یادآوری می کنم ایشان هم اکنون در قید حیات هستند و کتاب های جدید تر ایشان هم اخیرا منتشر شده است . 

 

  

                                                    کنیز

                                                  

آیا زن ناب آن است که نقش زنجیر بر دست و پای نازنین خود داشته باشد ؟

در این روزگار تنگ وننگ چه کنیم ،اگر گاه گاه به گذشته پناه نبریم و زیبایی اصیل ، زیبایی بدیل را در عالم افسانه و خیال و یادگار های باستانی نجوییم ؟من بدین مقصود بارها چشم خود را فرو بسته ام و صنم رویائی ای را در برابر خود دیده ام . زنی بی همتا که آرام است و شرمگین و گوش به فرمان ،از دیار خود به دور افتاده ، بدون خویش و پیوند ، مبری از نخوت و توقع و ریا واو راجز این فریضه و مطلوبی نیست که خوشنودی خاطر مرا بجوید .

چون راه می رود ، پیکر بلند خود را به خرامش می آورد و خلخالها بر پایش به صدا می آیند و پیراهن زربفت که پولکها بر آن دوخته شده  چون شبی پر ستاره بر تنش فرو می لغزد ،و دست آور نجن ها وسینه ریز هایش جرنگ جرنگ بر هم می خورند، و سینه اش چون قدح آبی لبالب ،می لرزد ،و طنابهای زلفش چون مارهای تشنه ای سر بر شانه اش می گذارند و بر می دارند و در این حالت به جمازه ای می ماند که غرق منگله ها و یراق ها و زیور ها و زنگوله ها ، رعنا و موزون ، به قربانگاه می رود . بدن تیره فامش ، بدانگونه است که گویی غروب غمی جاودانی بر آن نشسته ، بدن چون آهو ، ورزیده و تابیده وعصبی ، که تازیانه باد و آفتاب خورده و در کشاکش سفر ها و در بدریها  ، از بیم و اضطراب و محنت پرورده شده  و فزونی ها از آن فرو ریخته و آنچه بر آن به جای مانده زبده و فشرده و چکیده است . سر انگشتان عناب رنگ او تسلی و فراموشی می آفرینند و بالش زلف و بوی آغوش  و لای لای نفس کودکانه اش خواب را در کنار او بی اندازه گوارا و ژرف می کند و به قوس قزح ها و رویا های پر نقش و نگار می آراید . و شانه هایش که چون سراب ، صاف و داغ و براق است ، هیچگاه تشنگی را در کام فرو نمی نشاند . برد باری و مهر و ایثاری که در اوست ، او را نه به همسر ، نه به پرستار ،نه به معشوقه ،بلکه به پاکانی همانند می کند که جوانی و زندگی خویش را فدا کرده اند تا در دلهای درد مند و سرهای بی قرار آرامشی نهند. خود را نثار می کند،  بی چشمداشت اجر و منتی ، و غایت هستی خویش را در آن می داند که سعادت بخش و دلفروز باشد .

و بدانگاه که اندام عزیزش در طلب کام ، نرم و آرام چون غنچه ای از هم وا می شود ، لرزه های تن او را بیان چنان عبودیت و حق شناسی و نیازی است ،که در قبال غنای سرشار گنج وجودش ، یکی از شگفت ترین زیباییهای تناقض را جلوه گر می سازد . ودر اوج حظ سر نازنینش به سر شهیدی شبیه می گردد.

نظرات 1 + ارسال نظر
hassan پنج‌شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:52 ب.ظ http://zybablog.mihanblog.com

آدم ها معمولا از اینکه بعد از مرگ فراموش شوند وحشت دارندولی چه سخته زنده باشی و فراموش شوی.!!!
سلام داداش مهدی,وب جالبی داری بخصوص قالب وبلاگت عالیه.منو با اسم"اس ام اس,عکس و جملات ارزشمند" لینک کن و بهم بگو با چه اسمی لینکت کنم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد