دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

روز آخرین امتحان

بعد از امتحان ناهار خوردم ، سریع اومدم خوابگاه یه کم بخوابم تا بعد بلندشم برای امتحان فردا خودمو حاضر کنم . خوابگاه نماز خوندم ، یه سر رفتم توی فیس بوک و همزمان چند تا آهنگ از فرهاد گوش دادم . یکی دو ساعتی خوابیدم ، دم دمای بیدار شدن بود که خواب بدی دیدم ؛ خواب دیدم داشتم از خیابون تنهایی رد میشدم ، یه دفعه نگاه کردم پشت سرم و دیدم فاصله سی چهل متری یک ماشین نزدیک دور برگردون خیلی وحشتناک با یه دختربچه تصادف کرد . راننده سریع اومد پایین رفت سمت دختربچه . من بی تفاوت عبور می کردم اما چون دیدم زیاد کسی دور و بر اونا نرفت ، دلم سوخت . یواش یواش برگشتم به سمتش ، همزمان با من چند قدم جلوتر یه نفر خودشو بالای سر مصدوم رسوند و شروع کرد به نفس مصنوعی دادن . من هم رسیدم بالای سرش . اونقدر حادثه دردناک بود که احساس کردم بغض گلومو گرفته. کسی که نفس می داد سرش رو با ناامیدی بالا آورد حس کردم تموم کرده . ازش پرسیدم تموم؟ گفت آره تموم کرد . بالای سر جنازه تنها شدم هیچکس اون سمت نمی اومد . دلم خیلی سوخت . یه دختر دبستانی به نظر می رسید. از خواب بیدار شده بودم . نه ! هنوز خواب بودم شاید . دستمو زدم به چشمام دیدم خیسه ! دوباره توی خیالم به چهره اش نگاه کردم . نمی دونم چرا یه دفعه توی عالم خواب و بیداری حس کردم این دختر ...ی منه ! خودش بود . بدنش غرق خون بود ولی صورتش سالم بود و چشماش بسته ! من داشتم گریه می کردم . نگاه کودکانه اش داشت باهام حرف می زد . خیلی آروم! انگار اون لبخند معصوم همیشگی باهاش بود هنوز. دیگه کاملا بیدار شده بودم . نتونستم طاقت بیارم . پتو رو تا آخر کشیدم روی صورتم ! با خودم گفتم این قصه هم با گریه داره تموم میشه !

خدایا نذار تموم بشه ! چرا دست از سر من بر نمی داری ! من که داشتم زندگیمو می کردم . دستت درد نکنه دانشگاه قبول شدم . اونم خیلی بهتر از اونجایی که فکرشو می کردم . ولی چرا منو این همه راه آوردی اینجا دوباره یه قصه دیگه رو شروع کنی ؟ من که دیگه نمی خواستم دلبسته بشم . دوباره بعد ده سال منو کشوندی اینجا که چی ؟ که یه دنیای دیگه رو نشونم بدی . بگی دوباره می تونم عاشق بشم . پس چرا داری اینجوری می کنی آخه آخرشو...

من شاکی ام شکایت دارم . به کی باید شکایت کنم آخه به کی بگم ؟ هیچی تموم نشده . سعی نکن تمومش کنی . من شروع نکردم ...     

 

نظرات 4 + ارسال نظر
من دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:07 ب.ظ

کاش می شد عشق رو با استدلال خاموش کرد ...
کاش می شد از هزاران دلیل برای خاموشی فقط یکی را قبول کرد ..
کاش دل عاشقا هم مثل دل آدما بود ...!
به خدا توکل کنید ... همه چی درست میشه ... فقط شاید کمی سخت ...

مهدی دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ http://setanoghteh.mihanblog.com

جالب بود لذت بردم
من هم بعد از مدت ها به روزم خوشحال میشم سر بزنی
آماده تبادل لینکم

من پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:08 ب.ظ


بهانه های دنیا ... او را از یادم نخواهد برد ... من او را در قلبم دارم ، نه در دنیا ...

شیما پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ب.ظ http://www.shima1391.blogfa.com

سلام ممنونم که به وبم اومدی.........وب جالبی داری...این مطلبت جالب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد