دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

کاکو اینبار به روایت خودم

همه چیو آماده کرده بودم؛ دیگه کاری نبود !

از اولشم نباید می اومدم؛ بیخودی اومدم، بیخودی ترم پابند شدم، ینی خودم خودمو گول زدم ! اصلن بعضی چیزا به پای آدما نیومده .

منو ببخش ! به موت قسم که دیگه طاقت موندن ندارم . نه! بزار تنها باشم؛ اینجوری خیلی راحت ترم! بُگذر! این حرفا کدومه؟ زندگی؛ زندگی منو دست انداخته بود! فقط با یه اشتباه کوچیک!

قرار بود من اینجا واسه همه برادر بزرگتر باشم؛ وایسم کنار تماشا کنم که دختر پسرا با همدیگه رابطه خوبی دارن و به این رابطه ها بخندم! قرار نبود که خودم پابند شم. اصلن فکرشو نمی کردم که خودم به یکی از همینا علاقه مند بشم! نه! قرارمون این نبود!

بُگذر! کسیو که اگه یه لحظه خنده از لبش میرفت، دلم می گرفت از خودم رنجوندم! لبخندی که خودم یه شب یه میلیون خریدم، حالا میگه دوس نداره منو ببینه! اون پاکه! گناهی نکرده اگه دلش با من نیس! این دفه من باس بگم به موت قسم دیگه طاقت ندارم! به موت قسم که دیگه طاقت ندارم! انگاری بعضی چیزا به بعضی آدما نیومده !

کلینت ایستوود - گرن تورینو

حاضرم کل هاردمو یه جا شیفت دلیت کنم، فقط دو تا فیلم از کلینت ایستوود دارم اونارو نگه دارم .

این آدم که عکسشو می بینین با یه ماشین گرن تورینو منو به گریه انداخت ! باورتون میشه ؟
اینو گفتم تا تمام عاشقان سینما دلشون بسوزه ! 
 

برف روی کاج ها

  • فیلمی که با هم دیدیم

فیلم برف روی کاج ها به عنوان اولین ساخته پیمان معادی به نظرم کار خوب و مورد قبولی بود.

علت سیاه و سفید بودنش شاید مورد قبول نباشه ولی قشنگ از آب در اومده بود.

بازی مهناز افشار خوب بود و نشون میده رفته رفته داره کارش بهتر میشه !

دوربین روی دست بیخودی داشت و اصلاً ضروری نبود؛ مثلاً راه رفتن توی پارک اصلاً نیازی به دوربین روی دست نداشت.

حس سرما که حرف فیلم بود، فقط با چند جمله و دستهای زیر بغل مهناز افشار و برف روی کاج آخر فیلم (که البته خوب اجرا و قاب بندی شده بود) کافی نبود و این حس منتقل نمی شد.

پایان بسته فیلم خیال تماشاگر را از همه بابت راحت می کرد و اگرچه می توانست به جدایی نیز بیانجامد.

به نظرم پانزده دقیقه آخر فیلم یعنی از ترانه داخل کنسرت و بعد از آن جدا شدن مهناز و صابر، و دیالوگ مهناز با ویشگا و مونولوگ آخر مهناز و برف روی کاج ها فوق العاده بود.


  •  زن در سینما ( نگاه فیلمساز)

اگرچه پرداخت هنرپیشه زن فیلم (رویا با بازی مهناز افشار) به زیبایی انجام شده بود، و نمایش کامل، عمیق و البته کم نقصی از شخصیت زن سینمای ایران بود؛ در عین حال پرداختش به سایر افراد بسیار کم بود. به نظرم جا داشت فیلمساز به زن و شوهر دوم فیلم بیشتر می پرداخت و اگر فرض کنیم موضوع آنها هدف اصلی فیلمساز نبوده، جا داشت به شخصیت صابر ابر که در رویا تاثیرگذار بود بیشتر پرداخته شود، (انتخاب صابر ابر برای نقش نریمان خوب نبود) و اگر هر سه اینها را کنار بگذاریم، فیلمساز باید به شخصیت شوهر رویا (دکتر-علی) که آن هم بازی خوبی نداشت، بیشتر می پرداخت. به نظرم چنین فیلم نامه ای با چنین شخصیت پردازی ای (که توصیف کردم) می تواند فیلم آسیب شناسانه باشد. مسکوت گذاشتن همه علت ها و چرا ها وگذشته اشخاص، کارگردان را در دفاع از فیلمش به عنوان یک اثر آسیب شناسانه کاملاً خلع سلاح می کند.

فیلم به شدت ضد مرد بود و ما اصلاً شخصیت مرد مثبت نداشتیم و در عین حال زنهای فیلم همگی مظلوم و تنها و بدون تکیه گاه بودند در سرمای زمستان !!

علی به همسرش خیانت کرده بود (ظاهراً بدون دلیل و یا با دلایلی که کارگردان تقریباً سربسته گذاشته بود)؛ دوستش به همسرش شک داشت و مرتب به او گیر می داد؛ نریمان دائماً چشمش دنبال دخترهای جوان بود و حتی از ارتباط با رویا که شوهردار بود هم بدش نمی آمد. سکانس بسیار زیبا جایی بود که پیامک های خنده دار را به رویا نشان می داد و به حرفهایی که فرد سخنران درباره خواهرش می زد که با بچه از دیدن دزد ترسیده، کاملاً بی تفاوت بود (یعنی نسبت به وضعیت بد خواهر خودش هم بی تفاوت بود). پرهام (پسر جوانی که شکست عشقی خورده بود) نیز که رنگ و بویی در فیلم نداشت و منفعل محض بود.

نگاه عمیق و پرداخت زیبای زن در چند جای فیلم به شدت تنزل یافته بود که باید به آن اشاره شود: تماشاگر با شخصیت تثبیت شده زن که محکم است و در جاهایی نیز زنانه و ظریف و ضعیف، حس خوبی پیدا می کند (محکم به لحاظ برخورد با مردهای اطرافش مثل سالم و نریمان در ابتدای آشنایی؛ و ضعیف و ظریف به جهاتی مثل رانندگی بلد نبودن و احساساتی بودن) که ناگهان با صحنه بسیار سطحی انتخاب لباس برای نریمان از پشت پنجره به شدت شکه می شود. صحنه هل دادن ماشین نیز اگرچه تلاش زن به یادگیری و ادامه زندگی را نشان می داد با این حال خیلی بچه گانه و سطحی بود . با این وجود هیجان و اشتیاق رویا برای آماده شدنش و رفتن به کنسرت با نریمان خیلی زیبا و بجا بود. 


  •  حس نهایی

به نظرم گفتن واقعیت به طرف مقابل یا نگفتنش که در شروع داستان اشاره شده بود و در انتها با دیالوگ رویا و مریم، به دلیل اینکه بستگی خیلی زیادی به موقعیت دارد و نمی توان برای آن حکم صادر کرد؛ موضوع اصلی فیلم نبود. و اگر هم بوده لازم است در مورد آن بیشتر صحبت شود و بنده نظری ندارم.
فیلم اول پیمان معادی نقاط ضعف زیادی داشت ولی دلیلی ندارد که همه با ادبیات فراستی درباره فیلم ها صحبت کنیم. دلم می خواهد در جایگاه خودم به عنوان تماشاگر و منتقد، بازی مهناز افشار را تحسین کنم و از حس خوبم نسبت به میزانسن ها و موسیقی زیبای فیلم بگویم؛ و پیمان معادی را به ادامه کارش تشویق کنم، تشویق کارگردانی جوان و تحصیل کرده، با نگاه آسیب شناسانه به اجتماع و خانواده !

یک دیالوگ از یک فیلم

سرزمین بزرگ

کارگردان: ویلیام وایلر؛ 

بازیگران: گریگوری پک، چارلتون هستون، جین سیمونز

در مورد این دیالوگ؛ می تونم بگم مدل زندگی من سراسر در این چند جمله مستتر شده؛ یا اینکه می تونم بگم از تمام سینما اولین فیلم تا آخرین همین یه دیالوگ برای زندگی آدمی مثل من کافیه

بشنوید از بزرگ ترین های عالم سینما گریگوری پک:

-         «چیزایی هست که یک مرد فقط باید به خودش ثابت کنه نه کس دیگه»

-        -  نه حتی به زنی که عاشقشه؟

-         « اول از همه به اون؛ اگه اون زن عاشقش باشه؛ اینو درک می کنی؟ »

-       =  نه ! نه ! هرگز درک نمی کنم؛ به همین خاطر سعی نکن برام توضیحش بدی! پس میگی رابطه مون نمی تونه ادامه داشته باشه، به همین سادگی ؟

-          « نه ! نه به این سادگی! »


سعادت آباد

شب جشن تولد بهزاده . سه تا از بهترین رفیقای بهزاد ، یعنی امین و بهروز و سینا ، با خانم هاشون خونه بهزاد جمع شدن تا امشبو دور هم باشن .

بهزاد و کیمیا توی آشپزخونه اند . بهزاد داره میوه می شوره و کیمیا هم به ظرفها ور میره ! مهمونا هم توی اتاق نشیمن دارن بگو بخند می کنن . بهزاد گاهی برمی گرده و زیر چشمی کیمیا رو نگاه می کنه! حس عجیبی داره ! شوق زندگی توی چشماش پرپر میزنه ! بعد بهزاد میره پیش رفیقاش و شروع می کنه به جک گفتن و بزله گویی ، دنبالش هم کیمیا به جمع اضافه میشه و کم کم مهمونی گرمتر میشه . ساعت حدود ده و نیم شبه و جشن تولد 34 سالگی بهزاده !

بهزاد خیلی آهسته از جمع دوستاش جدا میشه و میره تو اتاق خواب طوری که تا چند دقیقه کسی عدم حضورش رو حس نمی کنه . بعد یه دفعه از اتاق خواب کیمیا رو صدا می کنه : عزیزم ! یه دقیقه میای اینجا کارت دارم !؟

تازه همه متوجه میشن که بهزاد چند دقیقه ایه که نیست و یک لحظه سکوت حاکم میشه !

کیمیا : جانم ! چشم ! الان ! ببخشین .

کیمیا وارد اتاق خواب می شه . بهزاد اشاره می کنه که در رو ببند و بعد با انگشت اشاره می کنه که قفلش کن! کیمیا محتاطانه عمل می کنه و به طرف بهزاد میره !

یک دفعه خیلی ناگهانی بهزاد کیمیا رو به آغوش می کشه و اونو محکم از زمین جدا می کنه . میذارش روی تخت و تمام صورت اونو غرق بوسه می کنه . کیمیا هیجانی و در عین حال شوکه شده . بعد به طرز احمقانه و بچه گانه ای بهزاد سعی می کنه لباسهای کیمیا رو که با وسواس زیادی برای این شب انتخاب کرده بود از تنش درآره که کیمیا مانع میشه : "خل شدی ؟ الان ؟ زشته مهمون داریم ! "

بهزاد ذوق رو از چشماش پاک می کنه و میگه : می خواستم بهت بگم ، ببین امشب بهترین و قدیمی ترین رفیقای من که حاضریم برای هم جون بدیم اینجا جمعن ، به خاطر من و تو . اما ... اما من می خوام بگم تو زن منی ، همه زندگی منی ، تو رو با هیچی عوض نمی کنم . عشق من ، زندگی من ! و دوباره همدیگه رو بغل می کنن . وقتی از هم جدا میشن یک لحظه کیمیا حس می کنه که برای اولین بار در زندگیش به تمام نیازهای عاطفی زنانه اش پاسخ داده شده . از اینکه زنه احساس غرور می کنه !

کیمیا دوباره لباسشو مرتب میکنه و به لبش رژ میزنه ! مثل اینکه لبهای بهزاد هم همرنگ لب خودش شده . اشاره می کنه که بهزاد لبشو پاک کنه ! وقتی به اتاق نشیمن برمیگردن مهمونا دوباره درحال صحبت و بزله گویی اند . ولی تا پایان مهمونی کیمیا دیگه اونجا نیست . غرق در عواطف زنانه است . تا صبح چند بار تمام خاطرات نوجوانی و دوران جوانیش رو تا اون شب مرور می کنه ولی شیرین تر از اون لحظه چیزی پیدا نمی کنه !   

پیش تو ستاره ها آخر صف !

دلخوری ، باش. عصبانی هستی ، باش. قهری ، باش. هرچی می خوای باشی باش ولی حق نداری با من حرف نزنی . فهمیدی ؟


ببین غلام ! اینجا هیچکی نیس جز منو تو و این یه لقمه زمین! تو نه اهل زمینی ، نه اهل زراعت! تو نمی دونی این کار یعنی چی؟ بچه نداشتی که بگم عین بچه اته؟ مادرهم نداشتی که بگم عین مادرته!چجوری بهت بگم غلام ما رو این زمین زحمت کشیدیم آدم رو این زمین پیر شده ، بچه رو این زمین دنیا اومده . حالا تو نخوا به این مفتی پاتو بذاری وسط. تو نگات به این زمین اجنبیه! تو برو مرد به مفتخوریت برس! 

پیش تو ستاره ها آخر صف !


شباهت داشتن و نداشتن یا مردعوضی

دوستای قدیمم همیشه به من می گفتن که شبیه همفری بوگارتم اما الان که فکر می کنم می بینم من بیشتر شبیه هنری فوندا م ! 

 

 

ادای دینی به سینمای مهر

    خواستم بنویسم "ادای دین به داریوش مهرجویی" دلم راضی نشد. او خیلی بیشتر از اینها به گردن ما و به گردن سینمای ما حق دارد. نمی توان به این سادگی در مورد زحمات او گفت و یا ادای دین کرد. منی که شاید زیباترین لحظات زندگیم را در سالن های سینما تجربه کرده ام؛ منی که بهترین لحظه های زندگیم با کتاب خواندن و در کنار سینما بودن سپری شده، خیلی به امثال او مدیونم.

    امروز به دیدن فیلم «نارنجی پوش» رفتیم. مهرجویی را همچنان مهربان دیدم. بیشتر فیلم هایش را دیده ام. آدم ها در دنیای مهرجویی عاطفه دارند، از هر طبقه که باشند؛ چه پولدار مثل بانو، و چه بی پول مثل مهمان مامان. مهرجویی چه فیلم خوب بسازد، مثل اجاره نشین ها و هامون، و چه فیلم معمولی بسازد، مثل طهران تهران؛ شما در فیلم هایش به آدم ها جانبدارانه نگاه نمی کنی، آدم ها را تقسیم نمی کنی، همه را به یک چشم می بینی. همه باهم؛ با عاطفه، مثل لیلا، پری و سارا.

و این بار نیز مهرجویی با "نارنجی پوش"، و در حسرت طبیعت زیبایی که به دست خودمان آلوده اش می کنیم. با نگاهی زیبا به پایین ترین  شغل جامعه یعنی رفتگران شهرداری، با یک دوربین عکاسی در شهر. دوربینی که رسالتش این بود که به ما نشان دهد، همه ناپاکی ها و ناهنجاریها را؛ تا بزداییم، و همه تمیزی ها و لطیفی ها را؛ تا ارج نهیم .

    داریوش مهرجویی عزیز! می بینی که بلد نیستم بنویسم و فقط با جملات مثل همیشه بازی می کنم. به خاطر همه این سالها در کنار ما بودن، از سال ۴۸ با فیلم "گاو" تا به امروز با "نارنجی پوش"؛ از تو سپاسگزارم .

    خسته نباشی استاد! 

من، گلشیفته، و سینمای قهرمان پرور

سال گذشته موضوع چند هفته متوالی برنامه هفت ، درخصوص قهرمان و قهرمان سازی در سینما بود ، چیزی که در سالهای قبل از انقلاب و تا دهه شصت و هفتاد در سینمای ما و البته سینمای جهان وجود داشت و الان نزدیک به یک دهه است که این تفکر کمرنگ تر شده و بیشتر سعی می شود که در دنیای به اصطلاح پیچیده امروزی آدمها را به شکل خاکستری نشان دهند ، تا سینما به دنیای واقعی نزدیکتر شود . دیگر خبری از نقش های مثبت و منفی در سینما به مانند دهه های شصت و هفتاد نیست . همانطوری که دیگر در سینمای هالیوود کمتر فیلم وسترن می بینیم و این ژانر قهرمان پرور به کلی رو به فراموشی می رود ، درصورتیکه روزگاری این فیلم ها از استقبال بسیار زیادی دربین طرفداران سینما برخوردار بود . و یا از آن نقش های فوق العاده منفی ،دیگر در سینمای بالیوود که روزگاری زبانزد همگان بود اثری نمانده است . اینکه آیا اصولاً قهرمان پروری در سینما خوب است یا نه ، موضوع چند هفته ای هفت بود .

ننوشتم ،و ننوشتم، تا بعد از حاشیه های صحنه جنجالی گلشیفته فراهانی و عدم اظهار نظرم در طول این مدت که باعث شده بود بعضی از دوستان به طرق مختلف به بنده انتقاد کنند و موضع نگرفتنم را بعضی نشانه تاییدم و بعضی عکس آن بدانند ؛ و باز با یادآور شدن این جمله سیاوش کسرایی عزیز که"خاموشی گناه ماست "  بر آن شدم تا اینجا به هر دو موضوع ، یعنی قهرمان پروری در سینما و جنجال گلشیفته فراهانی ، یک جا بپردازم .

اینکه من به گلشیفته به عنوان یک بازیگر خوب با بازیهای درخشان علاقه دارم ، دلیل سکوتم نبود و چشم برهم گذاردن نبود ، بلکه به نظرم حرف و حدیث های زیادی که در این طور مواقع از همه طرف مطرح می شود و قضاوتهای درست و نادرست ، اگرچه نشان از وجود حیات و پویایی در جامعه مان است ، آتش آن مساله اجتماعی را شعله ور تر میکند که فکر می کنم به نفع هیچکس نیست .

سخن کوتاه ؛ همان گونه که علیرغم اینکه شاید ده ها و صدها بار در زندگیمان مخصوصاً ما قشر تحصیل کرده به موضوعاتی برمی خوریم و نتیجه گیری می کنیم که اخلاق نسبی اند ، واقعاً در نود درصد مواقع خودم به این نتیجه رسیده ام که همه چیز در این دنیا نسبی است ،و نه مطلق ؛ تاکید می کنم همه ما بارها وبارها در زندگی اندیشیده ایم که اخلاق نسبی هستند ، ولی باز به نظرم زندگی کردن در دنیایی که اخلاق در آن نسبی باشد ،زیبا نیست . دنیای با اخلاق نسبی انسان را لاقید می کند و این لاقیدی سرانجام خسته مان می کند .

آری ؛ باز می اندیشم که اخلاق مطلق است . زندگی کردن در دنیای با اخلاق مطلق لذت بخش تر است . یعنی بد ، بد است هر طور هم که توجیه کنی باز هم بد است . درست همان طور که سینما با قهرمان ، شیرین است ، اگرچه زندگی همیشه شیرین نیست! به نظرم وارد شدن به دنیای سینما یعنی وارد شدن به دنیای قهرمانان !

پیوند اصغر و اسکار

بعد از وقفه چند ماهه ای که در به روز کردن وبلاگ داشتم ، در اینجا به مناسبت دومین سالگرد تولد این دیباچه ، ضمن تبریک فراوان دریافت جایزه اسکار فیلم "جدایی نادر از سیمین " متنی را تقدیم می کنم که توسط اصغر فرهادی عزیز هنگام دریافت جایزه ایراد شد :   

 

 

ایرانیان بسیارى در سرتاسر جهان در حال تماشاى این لحظه‌اند و گمان دارم خوشحالند. نه فقط به خاطر یک جایزه‌ مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز. آن‌ها خوشحالند چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه‌ باشکوه فرهنگ به زبان مى‌آید. فرهنگى غنى و کهن که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده.

من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مى‌کنم. مردمى که به همه‌ فرهنگ‌ها و تمدن‌ها احترام مى‌گذارند و از دشمنى کردن و کینه ورزیدن بیزارند.  

 

  

نامه فوق العاده پیمان معادی به اصغر فرهادی......

پیمان معادی: اصغر فرهادی عزیز

از زمان بازگشتم از مراسم گلدن‌گلوب و حلقه منتقدان لس‌آنجلس که همراه با تو و فیلم‌مان در آن حاضر بودم، می‌خواستم این نامه را بنویسم؛ اما تلاش برای آماده شدن فیلم اولم «برف روی کاج‌ها»، مجال مناسبی باقی نگذاشت. در مراسم پایانی جشنواره فجر، وقتی فیلمم جایزه بهترین فیلم از نگاه مردم را می‌گرفت، یاد تو افتادم. تو که همیشه قدردان مردم سرزمینت، سرزمین‌مان، بودی و هستی؛ و با خودم گفتم حالا وقت این نامه است. به‌خصوص که کمتر از 10روز دیگر به برپایی مراسم اسکار مانده؛ و خواهم گفت ربط این ماجرا با آن یاد و ارزش مردم و نظرشان چیست. یکی از خطاهای دید آدمی، این است که وقتی چیزی را از نزدیک تجربه می‌کند، متوجه عظمت آن نمی‌شود. سفر و تجربه‌های اخیری که با دیدن و شنیدن واکنش‌های مختلف نسبت به «جدایی نادر از سیمین» در کنارت داشتم، به تلاشم برای اینکه دچار این خطای دید نشوم، بسیار کمک کرد. مطمئنم خیلی از مردم ایران از خواندن این واکنش‌ها شادمان خواهند شد. خصوصا در روزهایی که عده‌ای تلاش دارند، موفقیت‌های این فیلم را به دلایل واهی به سیاست ربط دهند و همین انگیزه برای من کافی است تا این نامه را بنویسم و منتشر کنم. واکنش‌های دیگری هم که پیش می‌آید، ممکن است حرف‌هایی را در پی داشته باشد که چندان اهمیتی ندارد. از قدیم می‌گفتند همیشه بدتر از این‌که پشت سرت حرف بزنند، این است که پشت سرت هیچ حرفی نزنند! همان اوایل سفر اخیر، وقتی محمود کلاری که در شرق آمریکا و در تجربه تحسین شدن فیلم در حلقه منتقدان نیویورک همراهت بود، در تماس تلفنی به من گفت که تجربه بسیار عجیبی در مورد این فیلم در انتظارمان است، به قدر کافی تعجب کردم.

کلاری می‌گفت نکته اساسی این است که ما با سینما زندگی کرده‌ایم و سال‌های سال فیلم و مراسم سینمایی را دیده‌ایم؛ و حالا به خودمان می‌گوییم قرار است بعضی از نام‌های بزرگ را در این‌گونه مراسم ببینیم، در حالی که این بار در کمال تعجب، آنها منتظرند تا ما را ببینند! و این خاصیت فیلم‌های بزرگ است. تجربه‌های قبلی البته میزان تعجب یا هیجان آدم را از این واکنش‌ها کمتر می‌کند. اما هرگز آن را از بین نمی‌برد. حس پشت حرف کلاری را بعدا ذره‌ذره لمس کردم. وقتی وودی آلن که همیشه در نظرم سرچشمه خلاقیت بوده، به واسطه خواهرش برایت پیغام داده بود که طبق معمول نمی‌تواند - یا نمی‌خواهد - به مراسم بیاید ولی دوست دارد در نیویورک ما را ملاقات و درباره فیلم صحبت کند، تازه فهمیدم آنچه از قول او درباره فیلم شنیده بودم، چه معنایی داشت: آلن گفته بود سال‌ها بود نه‌تنها از سینمای ما، بلکه به‌طور کلی از سینما انتظار نداشته که در این دوران بتواند چیزی بیافریند که چنین تاثیری روی او بگذارد! وقتی توماس لانگمن پسر کلود بری، کارگردان و تهیه‌کننده مشهور و تازه درگذشته فرانسوی که خودش تهیه‌کننده فیلم آرتیست و برنده انبوهی جایزه است، می‌گفت همه دارند از محصول من تعریف می‌کنند اما وقتی فیلم تو را دیدم، آرزو کردم که کاش من آن را تهیه کرده بودم، همه چیز داشت معنای کامل‌تری پیدا می‌کرد. وقتی براد پیت می‌گفت شب قبل از برگزاری جلسه مطبوعاتی گلدن‌گلوب، دی‌وی‌دی جدایی نادر از سیمین را در دستگاه گذاشته‌اند و در میانه‌های همان صحنه دادگاه اول فیلم، آنجلینا جولی با دیدن آن جدل زناشویی فیلم را نگه داشته، متاثر شده، فاصله‌ای انداخته و بعد از چند لحظه باز تماشا را ادامه داده‌اند، اطمینانم بیشتر شد وقتی آنجلینا جولی درباره کار بعدی‌ات پرسید و ساده و راحت درخواست کرد که در فیلمت بازی کند و در پاسخ حرفت که گفتی شخصیت زن فیلمت فرانسوی زبان است و گفت تا آن تاریخ می‌تواند زبان فرانسه یاد بگیرد، من غرق در غرور شدم. وقتی مریل استریپ درباره جزییات کارگردانی یا بازی صحنه‌های مختلف فیلم می‌پرسید و با اشتیاق گفت دوست دارد با تو کار کند، وقتی استیون اسپیلبرگ گفته بود که اعتقاد دارد جدایی نادر از سیمین با فاصله زیاد بهترین فیلم امسال دنیاست، وقتی دیوید فینچر نیم‌ساعت وقت گذاشت تا با تو حرف بزند و نظرهایش را بگوید، وقتی چند سینماگر سرشناس می‌گفتند که فیلم را ندیده‌اند اما تعریف‌های زیاد فرانسیس فورد کوپولا را درباره آن شنیده‌اند و خیلی کنجکاوند، وقتی الکساندر پین که خودش گلدن‌گلوب فیلم و کارگردانی را گرفت فقط به دلیل علاقه به فیلم تو در طول آن روزها به یکی از نزدیک‌ترین دوستان هم صحبت‌ات بدل شده بود و در هر دو مراسم گلدن‌گلوب و حلقه منتقدان لس‌آنجلس می‌گفت در طول حرف‌هایت روی صحنه سعی می‌کرده انرژی مثبت به سمت تو بفرستد. وقتی دیگرانی که مجاز نیستم نام‌شان را بیاورم، از فیلمت به عنوان یکی از محبوب‌ترین‌های فهرست شخصی‌شان در دو، سه سال اخیر یاد می‌کردند، تازه درست دستگیرم شد که فیلم در دل آدم‌هایی که سالی ده‌ها فیلم بزرگ و تاثیرگذار می‌بینند یا یکی‌، دوتایش را هر سال می‌سازند، چه مرزهایی را درنوردیده و چه قله‌هایی را فتح کرده است. در مراسم برگزیدگان منتقدان آمریکا که باب دیلن بزرگ قطعه جدید بسیار زیبایی را روی صحنه اجرا کرد، ما از لذت شنیدن و دیدن اجرایش حرف می‌زدیم و به ما گفتند اگر می‌دانستید خود باب درباره فیلم‌تان با چه لذتی حرف می‌زد، چه می‌گویید. و این تازه بخشی از آن چیزی است که من شنیدم و دیدم. باقی‌اش بماند برای روزگاری دیگر، مخصوصا داستان تو و رابرت دنیرو که امیدوارم آقای کلاری روزی تعریفش کند. اصغر فرهادی عزیز، در جلسه مطبوعاتی ویژه گلدن‌گلوب، یکی از چهار، پنج باری که حاضران به شکلی استثنایی در میان حرف‌های تو دست زدند، در جواب سوالی بود که می‌پرسید چطور با محدودیت‌های توی ایران چنین فیلمی‌ساخته‌ای. گفتی هیچ‌کس مرا مجبور نکرده بود آنجا با وجود محدودیت‌ها فیلم بسازم، خواست خودم و قصه‌ای که داشتم، طوری بود که باید همانجا و با همان شرایط ساخته می‌شد و برای ساخت این فیلم شما فکر کنید همه چیز همان‌طور که من دلم می‌خواسته فراهم بوده است. گفتی نمی‌خواهم بگویم شرایط فیلمسازی در کشورم آرمانی است، اما تصویری هم که شما از فیلمسازی در ایران دارید، خیلی دقیق نیست. این حرف‌هایت وقتی یادم آمد که لابه‌لای حرف‌ها و کارها و مصاحبه‌های مختلف، به من راجع به طرحی می‌گفتی که قرار است در آینده در تهران بسازی و آن را خیلی دوست داری. حرف دیگرت که باز به تشویق حاضران آن جلسه انجامید، همان بود که گفتی تفاوت‌های مردمان نقاط مختلف دنیا بسیار کمتر از شباهت‌هایشان است، اما به نفع سیاست است که تفاوت‌ها و فاصله‌ها را بیشتر جلوه دهد و بر آنها تاکید کند. این روزها که در ایران خبر جوایز فیلم تو حتی مانند نوعی گسترش فرهنگی عمل می‌کند و از جمله، گاهی حتی طیف‌هایی را به پیگیری اخبار فرهنگی وامی‌دارد که به طور معمول هیچ کاری به اتفاق‌های هنری نداشتند، این روزها که تبریک‌های هر همکار و هر دوست، هر رهگذر خیابان و حتی هر بیمار اتاق‌های بیمارستانی که برای بستری کردن و ترخیص پدرم به آن پا گذاشتم، امید را در دل آدم می‌کارد و می‌پروراند، یاد همان حرفت می‌افتم. بله، بین مردمان مختلف دنیا و احساس‌های انسانی‌شان، تفاوت‌ها ناچیز است. اما آن نفعی که گفتی، آنقدر همه جا رخنه کرده که همین مردم این روزها در گذر و خیابان از من می‌پرسند وقتی از آمریکا برگشتی، کاری با تو نداشتند؟ در خود مراسم، چه حال خوبی بود وقتی من هم مثل میلیون‌ها ایرانی حرف‌هایت را موقع دریافت جایزه شنیدم. از آن بالا که چشم می‌انداختی، می‌دیدی همه بزرگان سینما که عمری کارهایشان را دیده‌ای و درباره‌شان خوانده‌ای، بهت زل زده‌اند؛ و انگار عشق و انرژی مردم ایران باعث شده بود ما آنجا محکم بایستیم. آن لحظه‌ای که تو از مردم یاد کردی، می‌دانستم میلیون‌ها نفر در کشورمان هم به ما زل زده‌اند و تو به پشتوانه عشق‌شان، به جای هر عزیز دیگرت از آنها یاد کردی؛ و راستش اصغر، آن بالا چه حالی داد ایرانی بودن. قدر و منزلتی که تو برای این مردم قایلی، زمانی با آن نمایندگی کردن به‌درستی پیوند می‌خورد که حرف آن منتقد آمریکایی را به یاد بیاوریم؛ که در یادداشتی بر جدایی نادر از سیمین نوشته بود: «اگر می‌خواهید تهدیدی نثار این کشور کنید، بهتر است قبل از آن این فیلم را ببیند، تا بدانید با چه مردمانی روبه‌رویید، تا در تصمیم خود تجدید‌نظر کنید.» اینکه یک فیلم بتواند چنین دستاوردی، چنین تاثیری داشته باشد، یعنی اینکه تو بارها بیشتر از آن جمله‌هایی که در ستایش مردمان دیارمان می‌گویی، دین خودت را به آنها ادا کرده‌ای. حالا دیگر واقعا مهم نیست که فیلم در یکی از دو رشته «فیلم خارجی» و «فیلمنامه» که نامزد شده، جایزه آکادمی را بگیرد یا نه. مهم‌تر این است که این فیلم در طول این مدت به این مردم امید، اشتیاق و افتخار بخشید. برای همین امید، اشتیاق و افتخار است که می‌خواهم با صدایی صد بار بلندتر از آن فریادی که بعد از جایزه گرفتن‌ات در جشنواره برلین، در سالن برلیناله پالاس برآوردم، فریاد بزنم: «اصغر؛ خیلی چاکریم! »