دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

دوست داشتنیهای هالیوود

بعد از یک شب به یاد ماندنی ؛ تقدیم به سعید حیدری که ضمیر گمشده من است ! و آنچه من می بینم او نفس می کشد ! 

 

 

سیزده ساله بودم که برای اولین بار با اسپارتاکوس دریچه ای به این دنیای دوست داشتنی به رویم گشوده شد . کلکسیون زیبا و جادویی که با کرک داگلاس و تونی کرتیس شروع می شد . یکی استوار و سرسخت مثل یک پدر ، آن یکی جوانی احساسی با روحی لطیف و شاعرانه ! دنیای زیبا و اعجاب انگیزی که هر روز ستاره ای به آن افزوده می شد . ستاره محبوبی مثل کلینت ایستوود با فیلم یاغی و خوب بد زشت ؛ و ستاره ای قابل تحسین در سیمای پیامبران ؛ چارلتون هستون در بن هور و السید و ده فرمان . بعد هم مارلون براندوی بزرگ که در کنار آنتونی کویین هزارچهره در فیلم زاپاتا سوار بر اسب به این جمع اضافه شدند . اما آشنایی با هیچکدام از آنها به اندازه پل نیومن و استیومک کویین برایم لذت بخش نبودند ؛ در آسمان خراش جهنمی ؛ استیو در نوادا اسمیت و پل در مرد یا بیلیاردباز ! همین موقع ها بود که سرو کلۀ کچل یول برینر و چارلز برانسون هم پیدا شد و با استیومک کویین هفت دلاور شکل گرفت . وسترنی که شاید تا هم الان نظیرش را کم دیده باشم .اگرچه آشنایی با همه این عزیزان لذت بخش بود و خاطره انگیز ،  اما به راستی هیچ کدام برایم محبوبتر و دوست داشتنی تر از برت لنکستر نیستند ؛ ترن ، هفت روز در ماه می . از میان همه به شخصیت گری گوری پک احترام می گذارم ؛ اسب کهر را بنگر ، کشتن مرغ مقلد . همچنین به مرد تنها ، مودب و متین هالیوود، جیمز استوارت ؛ مردی از لارامی .  

 

 

 

همیشه فکر می کردم داشتن کلانتری شبیه جان وین در شهر رویایی ام می تواند غنیمت بزرگی باشد . مثل ریوبراوو و ریولوبو ؛ بعد یکباره دلم برای گری کوپر شجاع و با تعهد می گرفت . راستی بوگارت را یادم رفت . با گنجهای سیرامادره در یک نیمه شب جمعه که خواب آلود بودم به دنیای من و برادرم وارد شد . پدرم هم با ما بود . و او بود که کازابلانکا را در گوشمان نجوا کرد . و اگر او نبود ما کجا و عمر شریفِ نجیب و شریف کجا ؛ دکتر ژیواگو و لورنس عربستان ! آه خدایا چرا همه جا بوی آنتونی کویین می آید ، با آن دوبله همیشگی !

آرزو می کردم کاش می شد آلن دلن را از نزدیک ببینم و به او بگویم که هنوز نشنیده بودم که گفته بود "هیچ کس از دوست دارانم متوجه نگاه زیبا و معصومم نشده " و قسم بخورم که در فیلم عقرب و سامورایی ، این نگاه زیبا را کشف کرده بودم .  

 

موطلایی هالیوود ! نه !نه ! فراموشت نکردم . در تعقیب و بوچ کسیدی و ساندنس کید ؛ رابرت ردفورد .

داستین هافمن که همیشه در فهرست بهترین ها بوده ؛ با کرایمر علیه کرایمر ! و در کنار استیومک کویین در پاپیون !

مطمئناً اگر بخواهم از همه بگویم ، این نوشته طولانی خواهد شد ، و البته نمی شود هم گذشت از کنار نامهایی چون الیزابت تیلور ، سوفیا لورن ، جین سیمونز و اینگرید برگمان  . نامهایی چون ویکتور ماتیور ، ریچارد هریس و ریچارد برتون با شاهکارشان غازهای وحشی و یا قلعه عقابها . جیمز دین ، کلارک گیبل ، لارنس الویه ، اولین جیمزباندها شون کانری ؛ مردی که می خواست سلطان باشد ؛ و راجر مور . نورمن ویزدم شیرین زبان ، چاپلین بزرگ که هرگز نفهمیدیمش، لی وان کلیف که چشمهایش پرده سینما را سوراخ می کرد، و اعجوبه ای به نام جک نیکلسون ؛ دیوانه ای از قفس پرید !  و بعد ها هم بزرگانی چون رابرت دونیرو و آل پاچینو در ماندگارترین اثر تاریخ سینما ، پدرخوانده

 

 

قدر یقین داستان همچنان ادامه دارد و ستارگان پرفروغ دو دهه اخیر نیز به این جمع می پیوندند و سینما مسیر خود را می رود . باز هم دلم تنگ شد ! برای اشکها ولبخندها و جولی اندروز نازنین . وویان لی در برباد رفته ! نمی دانم آیا هالیوود باز هم آن روزهای طلایی را خواهد دید ؟

باز هم مثل همیشه از پایان کارم راضی نیستم ! همیشه حس می کنم واژه کم می آورم .

حقیقتاً چه مایه صبوری می طلبد این نفرین نوشتن ! 

 

افکار کیمیایی

افکار کیمیایی متن خاطره انگیزیست که حدود هشت نه سال پیش در کرمان نوشتم واز طرف بچه های کانون فیلم برای نشریه ای برگزیده شد که قرار بود در ادامه سری نشریه های متوقف شده سینما- بهشت کانون فیلم دانشگاه شهید باهنر کرمان تهیه شود . مثل همیشه با اشکالات بودجه ای مواجه شد و این قضیه انقدر به درازا کشید که من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هنوز هم نمیدانم که سرانجام این شماره از آن مجموعه به چاپ رسیده یا نه . اما از آنجا که قصد نداشتم در این وبلاگ از مقالات خیلی قدیمی ام استفاده کنم ؛ این بار به بهانه سیمرغ بهترین فیلم جشنواره فجر یعنی «جرم» ، آوردن این متن دوست داشتنی ام را خالی از لطف ندیدم . مثل همیشه این خاطره زیبا را تقدیم می کنم به همه دوستداران سینما ، کیمیایی بازها و کسانی که سیمرغ های جشنواره امسال علیرغم جو ناامید کننده سیاسی کشور به دلشان نشست و کامشان را برای شروع سال جدید شیرین کرد .

بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ،نه آنچه بدان می نگری .   آندره ژید

چند ماه پیش ، بعد از اینکه یک شب در خواب کیمیایی را دیدم و با او صحبت کردم ، تصمیم گرفتم مقاله ای راجع به او و بهتر است بگویم راجع به رابطه خودم با او بنویسم . اما هر چه می کردم آن احساس که باید مرا یاری می داد تا قلم بردارم و شروع به نوشتن کنم ، درونم ایجاد نمی شد . گاهی اوقات اتفاق می افتاد که بی هیچ دلیلی خاص مملو از کیمیایی می شدم و چیزی باقی نمی ماند که از افکار او لبریز شوم اما اینبار اصلاً گویی او از درونم پر کشیده و رفته بود . کافی بود یک فیلم از او ببینم تا دوباره در من زنده شود ، ولی بدبختانه به فیلم دسترسی نداشتم . سعی کردم با خواندن یکی از  فیلمنامه های او دوباره به آن حالات برگردم که باز هم نشد . این فکر کم کم داشت از ذهنم دور می شد که باز هم برد کانون فیلم مثل همیشه در آخرین لحظات تیر را به هدف زد . یک عکس برجسته از استاد به همراه چند جمله زیبا : «من با فرامرز و اسفند در بهار آشنا شدم... من اگر دوربین داشتم به نصیحت ها گوش نمی دادم» من که حتی با خواندن فیلمنامه هیچ حالتی درونم بر انگیخته نشده بود ،اینبار با دیدن فقط یک عکس رویایی و چند جمله کیمیایی دوباره از او پر شدم . احساس سنگینی می کردم . انگار روح او در من دمیده می شد و من از آن لذت می بردم .

محو تماشای عکس می شوم . مثل اینکه او بت من است . مسعود روح و فکر من است . به قول یکی از دوستانم که او نیز ارادت خاصی نسبت به مسعود دارد «من و او ومسعود یک روح بودیم در سه بدن »

ظهر به خوابگاه برگشتم و چند ساعتی استراحت کردم .وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود . هنوز در من حضور داشت . در اتاق تنها بودم ، فرهاد ترانه «مرد تنها» را می خواند و من زیر نور لامپ شروع به نوشتن جملاتی از فیلمهای مسعود کردم : «مرد وقتی غم داره یه کوه درد داره» ، «مرد تا وقتی آزاده مرده» ، «وقتی می رفتی نفهمیدم کی میره ، حالا که اومدی می فهمم کی اومده» ، «به چیزی که دل نداره دل نبند» . «سلامتی سه تن : ناموس ورفیق و وطن»

سالهاست که با مسعود آشنایم . اولین بار که دیدمش لباس سیاه به تن داشت و پاشنه های کفشش را خوابانده بود . چشمهایش حکایت از غمی انبوه داشت .پدرم آنقدر به او علاقه داشت که نوار کاست گفتار قیصر را از دوستش گرفته بود و برای ما آورد . من و برادرم آنقدر آن را گوش می دادیم که همه دیالوگ های فیلم را حفظ شدیم و آن دیالوگ ها هنوز با من است و از یادم نرفته : «خان دایی تو آدمو مایوس می کنی . اگه قراره روزگاره که هر کسی پیر میشه دلش هم کوچیک بشه ، خدایا منو هیچوقت پیرم نکن واسه اینکه اصلاً حوصلشو ندارم .»

اما هیچ فیلمی در زندگی من به اندازه «گوزنها» تاثیر نگذاشت . یادم می آید یک روز صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم ، چشمم به نوار ویدئوی که روی میز بود افتاد . پدرم بیدار بود . حدس زدم که باید فیلم دیدنی ای باشد . نوار را برداشتم ، نوشته بود «گوزنها ، بهروز وثوقی،فرامرز قریبیان» آن را می شناختم .خوشحال شدم و خواب از سرم پرید . تنهایی فیلم را تا آخر دیدم .

گوزنها برایم شعری شد که از هر فیلم و داستان دیگری لذت بخش تر بود . در آن موقع خام بودم ، بعد از آن پخته می شدم و همینطور در سینمای او می سوختم . طرز فکر مسعود درست منطبق بر ذهنیت من بود . انگار او از طرف من فکر می کرد . از آن موقع هر فیلمی که از استاد می دیدم ، گویی آن فکر و آن عقیده سالها درونم وجود داشته و من بی خبر از آن بودم . او از بطن وجود من ، از ضمیر ناخودآگاه من ، صحبت می کرد .

در پی تماشای سینمای کیمیایی ، به دنبال اصول وقوانین نمی گردم . می گویند سینمای او بی منطق ترین سینماهاست که بین حوادث فیلم ، کنش ها و واکنش ها هیچ ارتباط دقیق و معناداری وجود ندارد .

علاقه زیادی به فیلم دارم شاید از سینما زیاد نمی دانم فقط می دانم که مسعود را خیلی دوست دارم و به همین جهت است که همیشه با نام کوچک صدایش می کنم . نمی دانم آیا هر وقت به خاک می نگرم او نیز به سفر سنگ می اندیشد ؟ مطمئنم که اگر اینطور نباشد در حال غزل خواندن است .

پدر ! مرا ببخش . با اینکه همه عشقم به سینما را مدیون تو هستم ، گاهی اوقات دوست داشتم فرزند مسعود بودم . ای کاش او پدرم بود و درس زندگی را خط به خط از او می آموختم . ای کاش مسعود ، بهروز ، فرامرز ، فرهاد و اسفندیار هیچوقت از هم جدا نمی شدند .

به قول خودش : «دیگه این روزها کسی حوصله قصه گوش کردنو نداره . سه دفعه که آفتاب غروب کنه و سه دفعه که اذون مغربو بخونن ، همه یادشون میره که ما کی بودیم و با چی مردیم . همین طور که ما یادمون رفته »

 

یادداشت هایی بر فیلم طعم گیلاس

1

چند سال پیش به همراه خانواده به مراسم تشییع جنازه یکی از اقوام رفته بودیم . اواخر فصل بهار بود . طبق معمول همیشه ، من وقتی به قبرستان برای زیارت اهل قبور می روم ، احساس عجیبی پیدا می کنم و معمولاٌ روزی را تصور می کنم که خودم هم در کنار بقیه مردگان در خاک باشم . این افکار همیشه هنگام رفتن به چنین جاهایی به من دست می دهد . فارغ از بحث خوشایند یا ناخوشایند بودن این حس ، جالب تر از آن ، غریب بودن آن و بی نتیجه ماندن این افکار است که همیشه برای من عجیب و حیرت آور بوده است .

بعد از مراسم خاکسپاری در قبرستان بهشت رضا ، وقتی سوار ماشین شدیم ، از آنجا که مادرم بسیار به میوه گوجه سبز علاقه دارد و هر سال فصل کوتاه گوجه سبز ، ترجیح می دهد هیچ میوه ای جز گوجه سبز نخورد ، یک پاکت پر ، از کیفش بیرون آورد و به همه ما داد . من هنوز حواسم کاملاٌ سر جایش نبود ؛ با اولین گازی که به یک گوجه سبز زدم ، یکباره از عالم برزخ و قیامت به این دنیا برگشتم و مثل همیشه مزه ترش آن به زیر دندانم آنچنان بزاقی ترشح کرد که تمام بدنم مور شد . ناگهان به خود آمدم و پنداشتم یقیناٌ اولین نعمتی که انسان بعد از مرگ از آن محروم می شود ، همین مزه سرد گوجه سبز است . طعم ملس گوجه سبز یعنی طعم زندگی . نه شیرین است که فقط شیرین باشد و نه تلخ است که بد باشد و نه تند است که بیازارد ؛ ملس است . آن را می چشی و همه سلولهای بدنت آن را حس می کنند . حیف از زندگی که دیگر بعد از مرگ این مزه ها را حس نمی کنیم و این حداقل زیبایی زندگیست که بعد از مرگ دیگر آن را تجربه نخواهیم کرد .

این خاطره را نقل کردم از چند سال پیش و برایم جالب بود که فیلم (( طعم گیلاس )) کیارستمی که دیروز آن را برای اولین بار و بعد از سیزده سال از زمان ساخت فیلم دیدم ، دقیقاٌ همین مطلب را به بیننده منتقل می کند و یکی از شخصیت های فیلم هم به ذکر خاطره ای شبیه همین ماجرا می پردازد و برای نقش اصلی داستان که می خواهد خودش را بکشد ، تعریف می کند که روزگاری او نیز از این زندگی سیر شده بود و می خواست به دلیل مشکلات مادی خودش را خلاص کند . یک شب با طنابی در دست به دنبال درختی می گردد تا خود را از آن حلق آویز کند و برای همیشه خودش را از این زندگی راحت کند . بعد از مدتی گشتن درختی پیدا می کند ، ولی هر چه تلاش می کند و طناب را به بالا پرت می کند طناب به درخت گیر نمی کند و مجبور می شود خودش از درخت بالا رود . ناگهان دستش به میوه های درخت برمی خورد و چند میوه می چیند و می خورد و متوجه می شود که درخت ، توت است . از این خوش شانسی به وجد می آید و شروع به خوردن توت ها می کند . کم کم سپیده می زند ، صبح می شود و منظره زیبایی نمایان می شود و بعد هم سروکله بچه ها پیدا می شود و مرد می فهمد که آنجا حیاط یک مدرسه بوده است بچه ها از مرد می خواهند که شاخه را تکان دهد تا آنها هم بتوانند از میوه های درخت بخورند . او نیز این کار را می کند و بچه ها هم خوشحال می شوند . بالاخره او از درخت پایین می آید و با یک سبد توت به خانه نزد همسرش بازمی گردد . مرد ازعان می کند که مشکل زندگی او با این ماجرا حل نمی شود ولی این باعث می شود که فکرش عوض شود و از آن پس به زندگی به گونه ای دیگر بنگرد .   

 

 ۲ 

طعم گیلاس بسیار زیبا ساخته شده است . یکدست است . بیننده را جذب می کند ، خسته نمی کند ، موضوعی مهیج دارد ، اما یک فیلم هیجان انگیز سطحی نیست . فیلم عباس کیارستمی است ، عمق دارد . تکیه بر بازیگری قوی ، نبود موسیقی را کمتر به یاد می آورد . متفکرانه ساخته شده ، چون راجع به انسان است . انسان خلیفه الله ، اما سرگشته ، انسان رها شده ، جامانده و وامانده در دنیا . انسانی که می خواهد مختار باشد ، حتی در مردن خود . ادعا می کند این چه اشرف مخلوقاتی است که اختیار مرگ و زندگی خود را ندارد ؟ نگاهی جبری به زندگی دارد ، اما در وجود خود ، خدا را مهربان تر از آن می پندارد که انسان را مجبور و محکوم به زندگی کند . روحیه شخص اول فیلم طعم گیلاس شبیه روحیه صادق هدایت است . "صادق هدایت چرا خودکشی کرد ؟" سوالی که همواره از دکتر شریعتی می شد و او خود می گوید که در جواب به مقتضای حال خود و نیز حال سائل ، هر بار به هر طریقی سوال کننده را قانع می کرد اما در آخر خود هیچ گاه قانع نمی شد . گاه می گفت یأس  فلسفی ، گاه پریشانی فکری وخلأ اعتقادی ، گاه بی ایمانی به همه چیز و همه کس ، گاه آشفتگی وضع اجتماعی ، گاه اختلالات عصبی و بحران های روحی . . . بگذریم .

اما کیارستمی در لایه ای پنهان تر از این که گفتم ، شاید، رنجی دیگر را در نظر دارد ، در جامعه امروز ، از هیچ کس توقع هیچ چیز نمی توان داشت ، حتی برای اینکه بعداز مردنت ، جسم بی جان تو روی زمین نباشد و آسوده به زیر خاک رود ، به دیگران التماس می کنی و کسی حاضر نمی شود این کار را برای تو انجام دهد . کمترین کاری که می شود از کسی خواست اینکه بدون ایجاد زحمت برای کسی طی یک تصمیم گیری شخصی بخواهی خودت را از این زندگی برهانی و فقط یک نفر باشد که خاطرت را آسوده کند که پس از مرگ ، جنازه ات را بپوشاند ؛ ولی نمی یابی و دعبل وار صلیبت را بر روی زمین هر روز از گوشه ای به گوشه ای می کشانی و نمی یابی . آیا اسارت و جبر زندگی را از این بهتر می توان نشان داد ؟ آیا از این بهتر می توان نفس پرستی و حب خویشتن را حتی در خودکشی کردن ، به بیننده نشان داد ؟ بیاد می آورم صحنه ای از فیلم  را که طلبه افغانی مرد را به صرف غذا دعوت می کند و او پاسخ می دهد که املت برایش خوب نیست !

جایزه نخل طلایی جشنواره کن در سال 97 به این فیلم تعلق می گیرد .

یادداشتی بر فیلم مصائب مسیح

مل گیبسون در فیلم مصائب مسیحش نمی خواهد شکنجه شدن وحشتناک یک انسان که عیسی ناصری باشد را به نمایش گذارد آن هم به گونه ای که هر تماشاچی با دیدن این صحنه منقلب می شود و یا حتی حال مزاجی اش هم خراب شود ، بلکه او در این فیلم به دنبال آن است تا ظلمی را که بشریت در طول تاریخ بر پیامبران الهی ، بر ادیان الهی و بر خدا کرده به تصویر کشد . چنین ظلمی را فقط به کمک مذهبی علیه مذهب دیگر می توان کرد . ظلمی که بشریت جاهل ، بشریت خرافه پرست ، بشریت جاه طلب و بشریت نادان از روی تعصب ویا بشریت بنده تزویر و در لباس دین می تواند در حق اولیای خدا روا دارد . با چنین نگرشی بیننده حتی اگر مسلمان هم باشد و این پایان را در مورد سرگذشت عیسای مسیح قبول نداشته باشد و یا یهودیان که بیشترین واکنشهای منفی را نسبت به نمایش این فیلم نشان دادند و دین یهود را مبرا از چنین جنایتی می دانستند ، نمی توان سکانس های دلخراش و بس هولناک پایان فیلم مصائب مسیح را دید و به حال تاریخ انبیاء نگریست و از طرفی از جهل بشر که همچنان هم ادامه دارد خجل نشد .