دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

واکسن های فرهنگی و بهداشت روان

مدت کوتاهیه خواهرم توی یه مرکز بهداشت حاشیه شهر کار می کنه، طرحی که به تازگی از طرف وزارت بهداشت برای مناطق حاشیه ای شهرهای کوچک تصویب شده و داره اجرا میشه تا مثلا به وضع بهداشتی و درمانی اونها رسیدگی بیشتر و بهتری بشه.

امروز ظهر اومده بود خونه و می گفت از طرف ستاد اومدند اونجا و برای قسمتهای مختلف ساختمان (که البته بسیار کوچک و همراه با وصله و پینه به اونها تحویل داده شده) و همچنین درب ورودی دزدگیر نصب کردند. وقتی علتش رو بیشتر جویا شدم گفت که این قسمتهای شهر دزدی و سرقت و اینجور چیزها خیلی زیاده و اینجا تجهیزات جدید آوردند و می ترسند که یه وقتی شبانه مورد سرقت قرار بگیرند. بعد توضیح داد که جرایم و آسیب های اجتماعی در این جور جاها بیداد می کنه، و صحبت رو ادامه دادیم به بحث در مورد اعتیاد و انواع مواد مخدر و آب های آلوده شهری و انواع بیماریها مثل وبا و سل و سالک، و بعدش هم بحث در مورد مساله طلاق و فقر و چند همسری و کم سوادی و خیلی چیزهای دیگه که همگی از مشکلات مردم اینجور مناطق حومه شهری و فقیرنشن در همه جای ایران و البته شهر مشهده.

کمی که بیشتر راجع به این موضوع فکر می کنم می بینم این مناطق بیشتر از امکانات بهداشتی و مشاوره های بهداشتی توسط متخصصین و از سوی وزارتخانه، به مسائل فرهنگی و آموزه های فرهنگی و آموزش چگونه زندگی کردن و سلامت روح و روان و خیلی موارد اینچنینی هم نیاز داره. ای کاش به این چیزها هم همون قدر توجه بشه. و گرنه این همه هزینه کنند برای سلامت این مردم و از آخر هم ترس و واهمه داشته باشند از اینکه از خود همین مردم یکی بیاد و همه بیت المال رو جمع کنه و ببره، دردآوره و جای تاسف داره. بعدش یاد اون جمله افتادم که می گفت پرداختن به فرهنگ خیلی مهمه و باید از طرف دولت بیش از هر چیز مورد توجه قرار بگیره، چون فرهنگ به مثابه هواییه که نفس می کشیم.

فکر کردم ای کاش می شد همین جور که واکسن فلج اطفال و ضد هاری و کزاز و قطره آهن و خیلی چیزای دیگه برای بچه ها درست کردیم و مرتب و سر وقت بهشون میدیم؛ واکسن های فرهنگی هم داشتیم یا می تونستیم کشف کنیم و اونها رو هم تجویز می کردیم. مثل واکسن راست گویی، امانت داری، خوب زیستن، واکسن سلامت روح و روان، واکسن پرورش معنویات، شخصیت و ...

تنهاترین سردار

وقتی پیش نویس این متن به پایان رسید، قبل از ویرایش آن، کمی دلمرده و دلچرکین بودم از این فکر که یکباره به مغزم خطور کرد. اینکه در این متن هم شاید مثل خیلی های مشابه، نویسنده مثلاً به قصد دفاع از صلح امام حسن، ابتدا صلح ایشان را برسرشان می کوبد و سپس برای خودنمایی شروع به دفاع کردن می کند که این ذهنیت علاوه بر اینکه به خواننده منتقل خواهد شد، روشنگرانه و خیرخواهانه و به قول آقایان شیعه پسند نیست. لذا ترجیح دادم در ابتدا سر راست عرض کنم که صلح امام حسن هیچ نیازی به دفاع اینجانب که نه تاریخدان و محقق هستم و نه یک امام شناس، ندارد و این نوشته صرفاً بیان خاطره ایست که این حقیر در ادامه همان را تحلیل کرده ام.


یک سال دیگر سالروز شهادت امام حسن مجتبی آمد و فرصتی مغتنم شد تا خاطره ای شاید برای اولین بار از این روز مربوط به سالها پیش وقتی در دانشگاه شهید باهنر کرمان تحصیل می کردم، نقل کنم.

روزهایی که سریال تنهاترین سردار به تازگی از تلویزیون پخش شده و پایان یافته بود، در حالیکه در مقایسه با سریال امام علی (ع) ببینده ای نداشت. البته بنده این سریال را به تمام و کمال دنبال می کردم. القصه هدفم از بیان این خاطره اشاره ای بود به آن قسمت از سخنان واعظی که در مسجد دانشگاه سخنرانی می کرد. جایی که در نمایش مظلومیت امام حسن کلام را به اینجا رساند: «ایشان آنقدر در بین شیعیان مهجور بود که حتی سریالش هم تماشاگری نداشت.»  در نگاه اول این حرف برایم چندان منطقی و جالب نبود، زیرا دلیل اصلی این مساله ساختار فنی به مراتب ضعیفتر این سریال نسبت به سریال امام علی بیان شده بود. اما وقتی بیشتر فکر کردم و هنوز گاهی فکر می کنم می بینم داستان امامت ایشان برای بازگو کردن و دهان به دهان چرخیدن در طول تاریخ و حتی به نگارش در آمدن، و امروزه به صورت هنری و سینمایی مجسم شدن، علیرغم پیچیدگی های زیادی که دارد، بار دراماتیکی هم ابداً ندارد. درامی که بتوان به کمک آن فیلمی سینمایی و یا سریالی ساخت که بیننده را پایبند کند که با قصه درگیر شود و شرایط آن زمان را تا حدودی درک کند و نتیجتاً اینکه به یک فهم درست تاریخی از امامش برسد.

نتیجه اینکه دوران کوتاه و چند ماهه خلافت امام حسن مجتبی (ع) و در بازه ای وسیع تر دوران امامت 9 ساله ایشان از شهادت امام علی (ع) تا مسموم شدن خود ایشان، برخلاف زندگی امام علی (ع) و یا قیام امام حسین(ع) که تاریخ روشن و برجسته و پایانی سرخ دارند، ( و از این جهت عموماً قابل فهم و قابل ثبت شدن در اذهان مردم می باشد) آنچنان پوشیده در حوادثی شده بود که حافظه تاریخی عموم مردم توانایی درک و تحلیل آن را کمتر خواهد داشت و قطعاً دور از انتظار نیست که هنر سینما هم در بازسازی تمامی ابعاد ماجرا عقیم بماند. اگرچه انتظار می رفت تلویزیون و کارگردانی این سریال بهتر از این نمایش ظاهر می شدند و سلیقه بیشتری به خرج می دادند، که متاسفانه اینچنین نبود.

مع هذا استراتژی که در نهایت سرعت عمل و ذکاوت از سوی امام اجرا شد و با وجود همه تلاش های امام علی (ع) تا پایان حیاتشان مبنی بر جمع آوری سپاه برای جنگ با حکومت معاویه، که به سرانجام نرسید و بعد از ایشان در دوران خلافت هفت ماهه امام حسن (ع) نیز که در راس برنامه سیاسی ایشان قرار گرفت و تا شکل گیری اردوگاه نظامی پیش رفت و یکباره به صلح به اصطلاح سازشکارانه منجر شد؛  مساله بحث برانگیزی بود که علاوه بر به انزوا کشاندن چهره هزار و چهارصد ساله این امام همام به دلیل انفعال ظاهریش، هنوز ارزش و اهمیتش برای همگان قابل فهم نیست. طرحی که از آن با عنوان «شفقت قهرمانانه» یاد می شود.

در تاکسی

سوار تاکسی شدم تا سر خیابان جمال زاده پیاده بشم؛ برای ناهار آش بخورم و برم دنبال زندگیم. راننده پسر جوانی بود با ظاهر معمولی. من صندلی جلو نشستم و یک زن میانسال هم صندلی عقب نشسته بود.

زن : بعضی از مشتریام میگن چرا انقد گرونه. میگم بابا یه ذره انصاف داشته باشین. این کار تمام وقت منو صبح تا شب می گیره. شما خودتونو بذارین جای من. خداییش خانم شما حاضره هر شب تا اونوقت شب بیدار بمونه ساندویچ کوکو سبزی و خوراک مرغ و کتلت و اینجور چیزا درست کنه ؟ آخه هزارتومن دو تومن هم پوله این روزا؟ انصافم خوب چیزیه !

راننده : نه بابا ! زنهای الان که از این کارها نمی کنن. نمونه اش خانم خود بنده. فقط بلده به ناخن هاش و این جور چیزا برسه ! حالا خداییش یه ناهار و شامی درست می کنه واسه ما. ولی همش دنبال کارای خودشه... زن نمی گرفتیم راحت تر بودیم !

زن : خدا واسه تون حفظش کنه . همه دخترای حالا همین طورین ...(چند ثانیه سکوت می کند)... دنیای خدا این جوریه دیگه؛ هیچی سر جاش نیست !

من سرم رو داخل یقه کتم فرو می برم و به گلهای کنار پیاده رو خیره می شوم.

در آنکارا

هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار آنکارا به تهران مانده و من در ترمینال اتوبوس نشسته ام و منتظرم. چون صبح خیلی زود است و حوصله ای برای گشت زدن نیست، مجبورم چند سطری بنویسم :

دیروز دلم نمی اومد از اون میدون ساعت کوفتی شهر ازمیر دل بکنم. کاش بلیط برای دیرتر می گرفتم که اینجوری علاف هم نمی شدم. خیلی قشنگ بود. اصلا این همه زیبایی و شادی باور کردنی نبود و نیست برای این کشور. هنوز هیچی نشده دلم برای دانشگاه ازمیر و دانشجوهای خوشگلش تنگ شده. حالم گرفته میشه اگه از اینجا برم. دیگه شاید هیچ وقت اون ساحل زیبا رو نبینم ینی مطمئنا نمی بینم.

و در آخر هم باید اشاره کنم به سطح آزادی اجتماعی در اینجا و اختلاف فاحش فرهنگی. باور کردنی نیست که اینجا همه مسلمونن و با حجاب و بی حجاب دارن کنار هم زندگی می کنن.

تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم. یه کمی؛ نه ! یه کم بیشتر، دلم برای ایران و مردم ایران می سوزه !

آزادی

آزادی ! مقدس ترین واژه ای که انسان سروده ! مهجور ترین کلمه ! مظلوم ترین !

هر شاعری، نویسنده ای، هنرمندی و هر مبارز راه حقیقتی، هنگامی که می خواهد از آن بگوید فقط چشمانش پر اشک می شود بی آنکه توان آن را بیابد که از آن و از فقدانش سخن بگوید!

واژه ای که بیشترین مستمسک بوده برای مظلوم نمایی آنهایی که در فقرش بوده اند و برای آنهایی که با وعده آن گروهی را فریفته اند.

به نظر من آزادی تنهاترین واژه ایست که ساخته شده، بدون اینکه معنای درست و دقیقی داشته باشد، به این دلیل که آزادی همواره در هیچ کجا وجود نداشته و ندارد. نمی دانم برای چه چیز این واژه و به دست چه کسی ساخته شده است. شاید ناشی از یک رنج درونی بوده است و یا یک محرومیت! یک احساس ضعف روحی که شخص آن را نشات گرفته از محیط می داند.

خواستم در این چند سطر از مظلومیت واژه آزادی بگویم، واژه ای که همواره معنای روشنی نداشته چرا که اساسا در هیچ جایی به تمام و کمال وجود نداشته است !

دل نوشته ها

  • تجربه شعری در روزهای تلخ

برو !

نمان!

نگران من نباش

وقتی رفتنت را خبر دادی

همانجا که روزی زیباترین لبخند دنیا را در نیم نگاهی به من بخشیدی

رفتم

و یک دل سیر گریه کردم

دیگر تا ابد، نه نیازی به خندیدن دارم ، 

و نه گریه خواهم کرد

چیزی در من سالهاست مرده است .

 

  • یادی از غلامحسین ساعدی که زیاد از او می خواندم :

بی صدهزار تنها ، با صدهزار تنها !

- چته ؟ دلت گرفته! 

- دلم نگرفته ، هوا یه جوریه!

یاد بی دینی هایت بخیر ! لامذهبی هایت ! مشروب خوردنهایت ! سبیل چرخوندن هایت ! قصه هایی که همیشه توش بیمارستان بود و دکتر، چون خودت پزشک بودی!

دلتنگ رمان تاتار خندان شدم ، برای همه پیچ ها و تپه و کتل ها ! مشد حسنی که فکر می کرد گاو شده ؛ و جمشید مشایخی در تئاتر «بهترین بابای دنیا» !

یادش بخیر موج نوی سینمای ایران ! ناصر تقوایی، و آرامش در حضور دیگران!  

دیالوگ بی منت

  • مورد خوبیه، از اون گذشته تو واسه من خوش یمن بودی همیشه! مثل مورد بانک که خبر دادی و شد هرچند نتونستم قدرشو بدونم و متاسفم !
  • برای گذشته تاسف نخور! هرچی پیش بیاد.
  • لاقل کم کم هنوز زنده ایم لعنتی ! اس که دادی امروز همزمان یه عتیقه آرشیو بازو دیدم و قول چند تا فیلم که طالب بودی رو گرفتم واسه فردا ! اومدی بیا تنها نمی بینم !
  • نوکرتم ! دوای من فیلمه ! دوای دردای من فقط یه چیزه : سینما !
  • همدرد بودیم و همدرد موندیم ! آدم قانع باشه کافیه داش میتی ! اما یه حرف دل که این روزا کمتر گوینده داره و شنونده هم به ندرت، در مورد خودته ! راستش اگه بخوام یه روز توی یه جمله معرفیت کنم اینو میگم : آخرین عاقل وفادار !
  • اما کاش میشد عقل و عشق رو یه جا جمع کرد! روزی که من بمیرم عقل و عشق تو وجود من صلح می کنن. ما کوچیکیم داش سعید ! میخوای یه دودی اون پشت بیگیری؟ همه چی هست !
  • نه ! اما واسه همه اونایی که طالبشونم چه شک دارن چه یقین، دستمو می کنم تو کیسش ! داداش تماس می گیرم ! الان کلافه ام ! کارد روی استخونمه !

دو قطعه در روزهای پر حسرت

1

تقدیم به دوست کوچکی که والامنش بود و جدی ترین های زندگی مرا جدی گرفت و از آن ساده عبور نکرد

می گوید : آخر آدم باید از خودش، از دلش مراقبت کند؛ دل مواظبت می خواهد. نباید عاشق هر کسی بشوی. باید ببینی کسی که می خواهی دل به آن ببندی مناسب تو هست یا نه؟ باید ببینی کسی را که می خواهی عاشقش شوی در دسترس تو هست، به نتیجه ای می رسی یا تلاش بی ثمر است؟ آخر چرا عاشق هر کسی می شوی؟ چرا همین طوری عاشق می شوی؟

توان پاسخ دادن در خود نمی بینم. بغضم خفه ام کرده است. باز مثل همیشه چشمانم می خارد، مرتب دست به چشمانم می کشم. کم کم حس می کنم مچ دستانم سرد شده است. از خواب بیدار می شوم. آستین هایم تر است. خیس اشک شده ام!

 و باز یاد شاملو :  سلاخی می گریست؛

به قناری کوچکی دل باخته بود.

 

2

 دلم برای سینمای رزمی تنگ شده، سینمایی که بازیگر همه تنفرش رو به طرف مقابل توی ضربه مشتش جمع می کرد، مشت می زد به همه زشتی ها و نامردی ها! فقط مشت!

دلم برای روزهایی تنگ شده که همه زندگیم یول برینر بود، وقتی تو چشمام نگاه می کرد طاقت نمی آوردم! نه نمی گفتم!

روزهایی که حسودیم می شد به تونی کرتیس، که پسر تاراس بولبا بود، که اسپارتاکوس رو مثل پدرش دوست داشت!

دلم برای مردانگی بوگارت تنگ شده؛ و گری کوپر.

این روزا همش فکر می کنم اگه پاپیون جای من بود چیکار می کرد؟

متروپل

(1)

متروپل، سالنی قدیمی که می خواست موجب رونق سینمایی شود که مدتی تعطیل مانده بود.

(2)

سینما خیال نبود، تعبیر خیال شد. اسب ما خیال نبود، اسب ما سینما بود که در دشتی سبز به خواب رفته بود. «مسعود کیمیایی»

 (3)

متروپل چیزی نداشت جز یک زن زخم خورده، و دو مرد نجیب که سعی میشد رئال باشند؛ که خوب پرداخته نشده بودند و بازی خوبی نداشتند!

 (4)

متروپل، فیلمی که می گفت حرف جدی دارد و مخاطب جدی می خواست. مخاطبی که از همه شوخی زندگی، لحظات جدی را نیز تجربه کرده باشد.

(5)

مهم نبود که متروپل، فیلم خوبیست یا نه. مهم این بود که ما حتی جدی ترین لحظه های زندگیمان را هم شوخی گرفتیم، و با شوخی از آن رد شدیم. برای ما متروپل فیلمی نبود.

(6)

من نیز گاهی فکر می کنم که از پرده سینما؛ از درون یک پوستر فیلم، پا به این شهر گذاشته ام؛ کم کم متوجه اشتباهم می شوم و گاه رفتن خواهد شد. «مهدی پرنیانی»


حس غریب

ده سال پیش بود! خواندن کلیدر سه ماهی طول کشید. در منطقه ای مرزی به نام صالح آباد از توابع تربت جام،در شمال شرق کشور خدمت می کردم !

اواسط داستان بودم. مشابه بعضی لوکیشن ها و ماجراهای داستان را در آنجا می دیدم. قصه دوچندان برایم جذاب می شد. کم کم زمزمه هایی می شنیدم که گویا بعضی قدیمی ها گل محمد را می شناسند، او را دیده اند، بعضی با او هم پیاله بوده اند. پیرمردی اخمو و بد اخلاق بود که میگفت یار گل محمد بوده. حس عجیبی بود. شخصیت های داستانی که چند ماه بود با آنها می زیستم و می رفت که تاثیرش را در همه زندگیم بگذارد انگار اینک در کنار خود حس می کردم. آنها را بو می کردم و با آنها زندگانی می کردم. عجیب ! عجیب ! تا اینکه آن اتفاق افتاد! آن اتفاق فراموش نشدنی! فرزند جهن خان را دیدم! باور نکردنی بود، اینکه من ماه ها بود که کلیدر می خواندم و در قلمروی زندگانی جهن خان بودم. جایی که جهن خان، حاجی جهن بود و گل محمد، یاغی ! این غریب ترین حسی بود که در تجربه  زیستن با یک رمان تا به امروز به من دست داده.