دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

توصیف پایان یک فیلم

برف می بارد. دستی زنانه از پنجره آشپزخانه بیرون می آید و لطافت برف را حس می کند.

مرد در حال خوردن انار دان شده است. (من بیننده به چه ها که نمی اندیشم از این پیاله انار!)

روی دیوار قاب عکسیست که عروس و دامادی کنار هم سر سفره عقد نشسته اند. صورت زن کاملا با چادر پوشیده شده است . چیزی از آن نمی بینیم.

زن به شوهرش پیشنهاد می دهد که با هم بیرون بروند و زیر بارش برف قدم بزنند. مرد نمی پذیرد.

صورت زن نا امید می شود. می گوید که اگر تو نیایی خودم تنها می روم . و از خانه خارج می شود.

مرد به دنیای خود باز می گردد. به درون قبری کنار جسد همسرش می رود و با چشمان اشکبار : فروغ ! چقدر دلم برات تنگ شده ! ( من بیننده اولین بار است که اسم زن او را می شنوم)

( باز تلخی طنز را بعد از خندیدن های زیاد در کامم حس می کنم! طنز)

این پایان فیلم طبقه حساس است !

 

درباره حاتمی کیای غرغرو !

 این روزها خیلی اعتراض میشه به حرف های حاتمی­ کیا و اینکه چرا توی اون هشت سال سکوت کرده و حالا داره اینقدر غرغر می کنه ! و بنده هم نظرم اینه که نمیشه جلوی هنرمند رو گرفت و یا بهش اعتراض کرد که چرا مثلا انتقاد می کنی و یا ساز مخالف می زنی! اونم فیلمسازی مثل حاتمی کیا که با اندیشه هاش همه آشناییم.

 آنچه که در دو بند پیش رو می خوانید همه آن چیزیست که من در مورد حاتمی­ کیا در پاسخ به مطالبی که برخی دوستان در صفحه فیس بوک منتشر می کنند به عنوان کامنت نوشته ام :

فکر می کنین اگه یه آدمی مثل حاتمی­ کیا که همه می شناختیمش و دوستش داشتیم نظرش رو در مورد فیلم اصغر فرهادی بگه ؛ ینی دیگه یا اون عوض شده و یا اصغر فرهادی آدم بدیه ! نه ! ما که با فیلم های فرهادی کلی هم حال کردیم . بذار چند نفر هم اعتراض کنن ! خدا رو شکر که یه دوست داره اعتراض می کنه ، خودش به روحانی رای داده و خودش هم حق داره اعتراض کنه . من که فکر می کنم حاتمی کیا هم مثل هر آدم دیگه ای می تونه حرف بزنه هر وقت دلش خواست و هرچی دلش خواست . مگه ما اصلاح طلب ها نمی گیم آزادی اندیشه و بیان !؟ 

حاتمی کیا از جنس احمدی نژاد و شمقدری نیست ! خودش به ما توی دانشگاه شهید بهشتی گفت که من به موسوی رای دادم و این دوره هم به روحانی ! ولی هیچ وقت تبلیغ کسی رو نکردم ! دوست عزیز هیچ وقت نمی تونیم برای کسی تعیین تکلیف کنیم که چه موقع حرف بزند و چه موقع حرف نزند؛ چه بگوید و چه نگوید ! خصوصا هنرمندها ! این با هنر و فرهنگ منافات دارد ! بنده شخصاً انتقاد به دولت برگزیده ام را از زبان یک دوست و همفکر بیشتر می پسندم تا آنان که از روی غرض و مرض انتقاد می کنند.

در پایان هم باید خسته نباشید گفت به حاتمی کیا به خاطر فیلم چ و نگاه تازه و متفاوت او به دکتر چمران و ماجرای پاوه ! طرفداران قدیمی حاتمی کیا این فیلم را هم حتماً ببینید !


پیام عاشورا

در پاسخ به گزافه گویی آشنایی که در جمعی مطرح کرده بود: چه کسی با نوزاد شش ماهه به جنگ می رود؟

خواستم بگویم حسین(ع) فقط نوزاد شش ماهه به قتلگاه نبرده بود، او کودک سه ساله و ده ساله دخترش را هم برده بود. جوان برنایش را هم برده بود که گفته می شد شبیه ترین افراد به پیامبر خدا بود. برادری نیز با خود برده بود که سیمای پدرش را در ابروان او و رشادت و صلابت علی را در بازوان او می دید. خواهری که یادآور خاطرات مادرش بود. حسین برادر زاده با خود برده بود. گاهی وقتها انسان برادر زاده هایش را از فرزندان خودش دوست تر دارد. آن هم چه برادری! حسین تنها کودک شش ماهه و سه ساله و ده ساله به جنگ نبرده بود، او برادران و برادر زادگان؛ خواهران و خواهر زادگان خود را هم برده بود. حسین با همه هستیش به کربلا می رفت.

پس این قیام می بایست پیام و مفهومی داشته باشد. لابد شخص می خواسته مفهومی بالاتر را برساند و گوشزد کند. اگر به قول خودش اصلاح امت جدش و امر به معروف بوده، باید کمی فکر کرد، این چنین امر به معروف هایی اصلاً بر ما و امثال ما مردم عادی واجب نیست. فقط افراد خاصی و در مقطع زمانی خاصی می توانند و می بایست چنین امر به معروف هایی کنند. یقیناً به همراه این فیزیک، متافیزیکی هم وجود داشته است. فقط فیزیک ماجرا را نباید دید، باید به متافیزیک آن هم اندیشید!

امام حسین قیام کرد و خون خودش و خانواده اش را به زمین ریخت تا به تاریخ بگوید، آنجا که حکومت یزید باشد، آنجا که ظلم و بی عدالتی باشد و آنجا که زندگی در خفت و ذلت باشد، چرخیدن گرداگرد خانه خدا با خانه بتها یکیست! حسین بن علی حجش را نیمه تمام رها کرد و به طرف کربلا هجرت کرد تا به همه تاریخ اسلام درس دهد. می خواست بگوید که اگر امثال یزید سردمدار مسلمین باشند و نماینده مسلمین باشند، فاتحه دین پیامبرش را باید خواند. خون او درسی بود در صدر اسلام برای همیشه تاریخ اسلام!

پیام امام حسین شاید این بود که جایی که نباید سکوت کرد، نباید سکوت کرد؛ و جایی که نباید ایستاد، نباید ایستاد. که اگر سکوت کنی و اگر حرکت نکنی نه تنها تا ابد شرمنده و بدهکار خودت هستی، که بین تو مومن و نمازخوان با آن مست لایعقل بی ایمان تفاوتی نیست!

آری حسین نمی بایست تنها به کربلا می رفت. قیام های زیادی بوده و رخ داده که یادآور فجایع دردناکی است از کشته شدن و به خون در غلتیدن مردان بزرگ اسلام، اما امروزه نام کمتری از آنها به جای مانده است. حسین باید با همه هستیش به کربلا می رفت. او می بایست در بزنگاه تاریخ و در جلوی چشم گشاده تاریخ همه هستی و دار و ندارش را قربانی می کرد تا این پیام سرخ تا ابد در رگ تاریخ بماند.

به نظرم ناپخته تر و سبک مغزتر از این پرسش وجود ندارد که چرا حسین کودک شش ماهه با خود برده است. البته شاید هم مهم ترین سوال و بهترین سوال هم همین باشد. چه بگوییم ؟! او عزیزترین همسرش و عزیزترین فرزندش را که در بستر بیماری بود و توان راه رفتن نداشت، با خود به قربانگاهی می برد که می دانست پایانی جز مرگ ندارد. برای پرشورترین و با شعورترین مردان آن روزگار پیغام فرستاد و از آنها کمک خواست؛ حبیب و زهیر و دیگران. خون پسر عمویش را پیشکش این راه کرد. این نگارنده قطع یقین می داند هر قطره خونی که از حسینیان در کربلا بر زمین می ریخت؛ حسین همه تاریخ بشر را تا ابدیت می دید و آن خون سرخ را در رگهای همیشه تاریخ تزریق می کرد.

خاطره من با لورنس عربستان

یادش بخیر وقتی برای اولین بار به منطقه ای به نام صالح آباد اعزام شده بودم ؛ خدمت مقدس سربازی؛ درست در همان مقطع پر اضطراب ، لورنس عربستان را دیدم. وقتی می خواست از صحرای سینا عبور کند و به او گفتند نرو ؛ گفت: موسی رفت منم می رم. و من بیست و سه ساله پر غرور در دفتر خاطراتم نوشتم : لورنس رفت منم می رم.

روزهای آخر خدمت صالح آباد وقتی خسته و پرکار حکم سرباز نمونه منطقه را گرفتم به درستی دریافتم که لورنس شده بودم. آری من نیز لورنس بودم. این اولین بار نبود که حس می کردم عاشق سینما هستم، من خود سینما بودم.


سعدی خوانی

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت و حال دل ما بیخبری

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

ترک جان گفتم ازین پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم


چند شب پیش به اتفاق یکی از دوستان به منزل ایشان رفتیم. هنوز از رسیدن فارغ نگشته بودم که چشمم به ردیف کتاب گوشه اتاق افتاد. دست بردم و غزلیات سعدی محی الدین حسین الهی قمشه ای را برداشته شروع به خواندن کردم. دوستم نیز که مشغول آشپزی شده بود؛ لحظه ای سر درون کتاب برد و رو به من گفت: به سبب همین است که کسی تا به حال به تو عیال نداده! چه کسی این روزها سعدی می خواند که تو؟ در جواب فقط یک کلمه گفتم : می دانم! گفت: چه را؟ گفتم: همین! که به سبب همین تا به حال همسر نگزیده ام. و چند بیت دیگر خواندم و افزودم: نه فقط همین، بلکه چیزهای دیگری هم هست. گفت مثل چی؟ گفتم مثلاً همین که من هنوز فیلم هندی می بینم و آخرینش همین چند شب پیش بود.

خندید و چیزی نگفت؛ و من به خواندن ادامه دادم و مدام این نکته به ذهنم می آمد که به راستی این حرف او دلسوزانه ترین و صادقانه ترین حرفی بود که می توانستم از زبان یک دوست بشنوم.

دست کم نه اینکه کسی به خاطر علاقه به شعر سعدی و یا فیلم هندی به من زن نمی دهد؛ لکن بیشتر به این دلیل که این ها متفاوت ترین ویژگی های رفتاری من بود که باعث می شد همیشه درون خود احساس تنهایی کنم و یا تنها باشم و متفاوت از دیگران اطراف باشم.


تا من سماع می شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بیکار می کنی

گر تیغ می زنی سپر اینک وجود من

صلح است از این طرف که تو پیکار می کنی      

به سیروس الوند

به تو حسودیم می شد که همدم خسرو خوبان بودی

دوستت داشتم که عاشقانه ساز سینما بودی

دوست داشتم یادی کنم از روزگاری که خسرو هنوز اینجا بود

دلم تنگ شده برای روزهایی که امین حیایی اینقدر آماج اتهام و ناسزا نبود؛ هنوز هنرپیشه محبوب بود

پورعرب هنرمند ستاره دهه اش بود؛ اینچنین که می دانی نبود

روزهایی که عرب نیا پرکارتر بود ؛ بین او و حامد بهداد هیچ نبود

تو که تلخی روزهای بی عسل را می فهمی  

به من بگو؛ بگو چه بر سر عشق ها آمده

تو بگو چرا اینقدر حال سینما خراب است؟

بگو عاشقانه ساز سینما !


کاکو اینبار به روایت خودم

همه چیو آماده کرده بودم؛ دیگه کاری نبود !

از اولشم نباید می اومدم؛ بیخودی اومدم، بیخودی ترم پابند شدم، ینی خودم خودمو گول زدم ! اصلن بعضی چیزا به پای آدما نیومده .

منو ببخش ! به موت قسم که دیگه طاقت موندن ندارم . نه! بزار تنها باشم؛ اینجوری خیلی راحت ترم! بُگذر! این حرفا کدومه؟ زندگی؛ زندگی منو دست انداخته بود! فقط با یه اشتباه کوچیک!

قرار بود من اینجا واسه همه برادر بزرگتر باشم؛ وایسم کنار تماشا کنم که دختر پسرا با همدیگه رابطه خوبی دارن و به این رابطه ها بخندم! قرار نبود که خودم پابند شم. اصلن فکرشو نمی کردم که خودم به یکی از همینا علاقه مند بشم! نه! قرارمون این نبود!

بُگذر! کسیو که اگه یه لحظه خنده از لبش میرفت، دلم می گرفت از خودم رنجوندم! لبخندی که خودم یه شب یه میلیون خریدم، حالا میگه دوس نداره منو ببینه! اون پاکه! گناهی نکرده اگه دلش با من نیس! این دفه من باس بگم به موت قسم دیگه طاقت ندارم! به موت قسم که دیگه طاقت ندارم! انگاری بعضی چیزا به بعضی آدما نیومده !

کلینت ایستوود - گرن تورینو

حاضرم کل هاردمو یه جا شیفت دلیت کنم، فقط دو تا فیلم از کلینت ایستوود دارم اونارو نگه دارم .

این آدم که عکسشو می بینین با یه ماشین گرن تورینو منو به گریه انداخت ! باورتون میشه ؟
اینو گفتم تا تمام عاشقان سینما دلشون بسوزه ! 
 

برف روی کاج ها

  • فیلمی که با هم دیدیم

فیلم برف روی کاج ها به عنوان اولین ساخته پیمان معادی به نظرم کار خوب و مورد قبولی بود.

علت سیاه و سفید بودنش شاید مورد قبول نباشه ولی قشنگ از آب در اومده بود.

بازی مهناز افشار خوب بود و نشون میده رفته رفته داره کارش بهتر میشه !

دوربین روی دست بیخودی داشت و اصلاً ضروری نبود؛ مثلاً راه رفتن توی پارک اصلاً نیازی به دوربین روی دست نداشت.

حس سرما که حرف فیلم بود، فقط با چند جمله و دستهای زیر بغل مهناز افشار و برف روی کاج آخر فیلم (که البته خوب اجرا و قاب بندی شده بود) کافی نبود و این حس منتقل نمی شد.

پایان بسته فیلم خیال تماشاگر را از همه بابت راحت می کرد و اگرچه می توانست به جدایی نیز بیانجامد.

به نظرم پانزده دقیقه آخر فیلم یعنی از ترانه داخل کنسرت و بعد از آن جدا شدن مهناز و صابر، و دیالوگ مهناز با ویشگا و مونولوگ آخر مهناز و برف روی کاج ها فوق العاده بود.


  •  زن در سینما ( نگاه فیلمساز)

اگرچه پرداخت هنرپیشه زن فیلم (رویا با بازی مهناز افشار) به زیبایی انجام شده بود، و نمایش کامل، عمیق و البته کم نقصی از شخصیت زن سینمای ایران بود؛ در عین حال پرداختش به سایر افراد بسیار کم بود. به نظرم جا داشت فیلمساز به زن و شوهر دوم فیلم بیشتر می پرداخت و اگر فرض کنیم موضوع آنها هدف اصلی فیلمساز نبوده، جا داشت به شخصیت صابر ابر که در رویا تاثیرگذار بود بیشتر پرداخته شود، (انتخاب صابر ابر برای نقش نریمان خوب نبود) و اگر هر سه اینها را کنار بگذاریم، فیلمساز باید به شخصیت شوهر رویا (دکتر-علی) که آن هم بازی خوبی نداشت، بیشتر می پرداخت. به نظرم چنین فیلم نامه ای با چنین شخصیت پردازی ای (که توصیف کردم) می تواند فیلم آسیب شناسانه باشد. مسکوت گذاشتن همه علت ها و چرا ها وگذشته اشخاص، کارگردان را در دفاع از فیلمش به عنوان یک اثر آسیب شناسانه کاملاً خلع سلاح می کند.

فیلم به شدت ضد مرد بود و ما اصلاً شخصیت مرد مثبت نداشتیم و در عین حال زنهای فیلم همگی مظلوم و تنها و بدون تکیه گاه بودند در سرمای زمستان !!

علی به همسرش خیانت کرده بود (ظاهراً بدون دلیل و یا با دلایلی که کارگردان تقریباً سربسته گذاشته بود)؛ دوستش به همسرش شک داشت و مرتب به او گیر می داد؛ نریمان دائماً چشمش دنبال دخترهای جوان بود و حتی از ارتباط با رویا که شوهردار بود هم بدش نمی آمد. سکانس بسیار زیبا جایی بود که پیامک های خنده دار را به رویا نشان می داد و به حرفهایی که فرد سخنران درباره خواهرش می زد که با بچه از دیدن دزد ترسیده، کاملاً بی تفاوت بود (یعنی نسبت به وضعیت بد خواهر خودش هم بی تفاوت بود). پرهام (پسر جوانی که شکست عشقی خورده بود) نیز که رنگ و بویی در فیلم نداشت و منفعل محض بود.

نگاه عمیق و پرداخت زیبای زن در چند جای فیلم به شدت تنزل یافته بود که باید به آن اشاره شود: تماشاگر با شخصیت تثبیت شده زن که محکم است و در جاهایی نیز زنانه و ظریف و ضعیف، حس خوبی پیدا می کند (محکم به لحاظ برخورد با مردهای اطرافش مثل سالم و نریمان در ابتدای آشنایی؛ و ضعیف و ظریف به جهاتی مثل رانندگی بلد نبودن و احساساتی بودن) که ناگهان با صحنه بسیار سطحی انتخاب لباس برای نریمان از پشت پنجره به شدت شکه می شود. صحنه هل دادن ماشین نیز اگرچه تلاش زن به یادگیری و ادامه زندگی را نشان می داد با این حال خیلی بچه گانه و سطحی بود . با این وجود هیجان و اشتیاق رویا برای آماده شدنش و رفتن به کنسرت با نریمان خیلی زیبا و بجا بود. 


  •  حس نهایی

به نظرم گفتن واقعیت به طرف مقابل یا نگفتنش که در شروع داستان اشاره شده بود و در انتها با دیالوگ رویا و مریم، به دلیل اینکه بستگی خیلی زیادی به موقعیت دارد و نمی توان برای آن حکم صادر کرد؛ موضوع اصلی فیلم نبود. و اگر هم بوده لازم است در مورد آن بیشتر صحبت شود و بنده نظری ندارم.
فیلم اول پیمان معادی نقاط ضعف زیادی داشت ولی دلیلی ندارد که همه با ادبیات فراستی درباره فیلم ها صحبت کنیم. دلم می خواهد در جایگاه خودم به عنوان تماشاگر و منتقد، بازی مهناز افشار را تحسین کنم و از حس خوبم نسبت به میزانسن ها و موسیقی زیبای فیلم بگویم؛ و پیمان معادی را به ادامه کارش تشویق کنم، تشویق کارگردانی جوان و تحصیل کرده، با نگاه آسیب شناسانه به اجتماع و خانواده !

یک دیالوگ از یک فیلم

سرزمین بزرگ

کارگردان: ویلیام وایلر؛ 

بازیگران: گریگوری پک، چارلتون هستون، جین سیمونز

در مورد این دیالوگ؛ می تونم بگم مدل زندگی من سراسر در این چند جمله مستتر شده؛ یا اینکه می تونم بگم از تمام سینما اولین فیلم تا آخرین همین یه دیالوگ برای زندگی آدمی مثل من کافیه

بشنوید از بزرگ ترین های عالم سینما گریگوری پک:

-         «چیزایی هست که یک مرد فقط باید به خودش ثابت کنه نه کس دیگه»

-        -  نه حتی به زنی که عاشقشه؟

-         « اول از همه به اون؛ اگه اون زن عاشقش باشه؛ اینو درک می کنی؟ »

-       =  نه ! نه ! هرگز درک نمی کنم؛ به همین خاطر سعی نکن برام توضیحش بدی! پس میگی رابطه مون نمی تونه ادامه داشته باشه، به همین سادگی ؟

-          « نه ! نه به این سادگی! »