نمی دانم اگر با روح بزرگت آشنا نمی شدم ، امروز در کدامین پس کوچه زندگی گم بودم !
روحت شاد و یادت گرامی باد !
خودش در وصیت نامه ای که در سی و سه سالگی می نویسد خطاب به پسرش می گوید : تنها نعمتی که برای تو در راهی که عمر نام دارد آرزو می کنم ، تصادف با یکی دو روح خارق العاده ، با یکی دو دل بزرگ ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیباست .
شریعتی به دلیل تاثیری که از اقبال لاهوری پذیرفته بود ، به دلیل مودت و ارادتی که به سیدجمال الدین اسدآبادی می ورزید ، و به دلیل توجهی که به رهبران انقلابی جهان سوم داشت، می کوشید تا در زمان خود نقشی مشابه آنها ایفا کند . (عبدالکریم سروش ؛ از شریعتی ؛ ص6)
بعد از شخصیت های مذهبی از جمله شخص پیامبر(ص) و علی (ع) فاطمه (س) و حسین (ع) و زینب (س) که ارادت عجیبی به این بزرگواران دارد و در اغلب سخنرانیها و نوشته هایش در هر فضای بحثی که بود استادانه و عاشقانه میان بری به کوچه های مدینه می زند و به قول خودش "سر بر در خانه فاطمه می گذارد و غم قرن ها را زار می گرید" ؛ در بین شخصیت های تاریخ صدر اسلام دو شخصیت سلمان و ابوذر ( در توصیف این دو تن همین بس که دو وجه اساسی اسلام به طور ملموسی در آن نهفته است و گویه همه اسلام در این دو چهره خلاصه می شود) در او تاثیر ویژه ای دارند . مطالعات وسیعی در زندگی این دو چهره دارد و مطالبی نیز در این باره نوشته است . و از میان این دو، ابوذر را در شرایط فعلی ترجیح می دهد .
شریعتی در درجه اول مفتون و شیفته ابوذر بود و همه کار و حیات آکادمیک و انقلابی او از این شیفتگی نشات می گرفت . ابوذر روحی بود که در جسم شریعتی و همه کارهای او دمیده شده بود . (از شریعتی ؛ص34)
از میان شخصیت های آکادمیک دنیای غرب که در مکتب و کلاس آنها تلمذ جسته بود ، مهمترینشان اسلام شناس فرانسوی "ماسینیون" است که عجیب شریعتی شیفته و مرید او بود و شرح کامل این ارادت در فصلی از کتاب کویر تحت عنوان "معبودهای من" آمده است .
شریعتی و ایدئولوژی کردن دین :
اگر بخواهیم داستان ایدئولوژی را در ایران دنبال کنیم باید ببینیم ایدئولوژی از چه زمان وچگونه در کشور ما آغاز شد و چه روندی را دنبال کرد ، که البته مجال آن نیست . همین مقدمه کافیست که "سیاسی شدن سنت و ایدئولوژی شدن مذهب در روایت روشنفکران مذهبی نباید فرایند واحدی تلقی شود . هر چند هردو در یک وجه مشترک بودند و آن اینکه هردو می خواستند دین وارد عرصه سیاسی و مبارزاتی شود هرچند رویکردشان به سیاست با یکدیگر کاملاً متفاوت بود ." ( رضا علیجانی ؛داستان ایدئولوژی و ایدئولوژی ستیزی در ایران؛ ص 12)
دین ایدئولوژی نیست ولی مولد ایدئولوژی است . از یک دین با جهت گیری های مشخص در طول زمان و در بستر مکانهای مختلف ، می تواند ایدئولوژی های مختلفی بیرون بیاید و هر دینداری به طور طبیعی با درون مایه دینی اش جامعه خودش را نقد کند و ایدئولوژی زمان خودش را بسازد .شریعتی هم به ایدئولوژی ثابت معتقد نبود . او در مجموعه آثار می گوید هر دوره تاریخی نیازمند ایدئولوژی خاص خودش می باشد .مثلاً یک دوره مبارزه استعماری است ،در یک دوره ایدئولوژی ما باید ملی باشد . بعد اضافه می کند بعد از رفتن استعمار ،ایدئولوژی ما باید طبقاتی باشد .و وقتی از مساله طبقات عبور کردیم ایدئولوژی ما باید اومانیستی باشد .او اساساً به تعدد و تحول ایدئولوژیها در مراحل مختلف معتقد بود . ص43
ایدئولوژیک کردن دین بر الگوی ایدئولوژی های موجود ، کار مهم او بود و بلکه از نظر خود او مهمترین کاری بود که انجام داد . او خود این نظریه را ((تدوین هندسی دین)) نام نهاده بود .یعنی چهره مدونی به اندیشه های دینی دادن و اجزاء و پاره های مختلف فکر و معرفت دینی را کنار هم چیدن و سهم و حق هریک را ، چنان که باید ، ادا کردن و آنها را از پراکندگی بیرون آوردن و میان آنها خویشاوندی افکندن و به معرفت های دینی ، محور بخشیدن ؛ توحید را در کانون نشاندن و سایر معارف دینی را منطقاً از آن بیرون آوردن . این کاری بود که شریعتی می کرد و نام آن را ایدئولوژیک کردن دین نهاده بود . (عبدالکریم سروش ؛ از شریعتی؛ ص 8)
ایدئولوژی باید راهنمای عمل باشد . راهنمای عمل کردن دین هم ، که شرط دیگر ایدئولوژیک شدن دین است ، از کارهایی بود که شریعتی کرد . ایدئولوژیک کردن دین بر عنصر شهادت تکیه بسیار می نهد . . . آنچه شریعتی عرضه کرد و در دل جوانها نشاند این بود که آدمی ، باید به استقبال شهادت برود . ص 9
نکته آخر در این مقوله اینکه ایئولوژیک کردن دین که گفته شد مهمترین کار شریعتی بوده است(و همچنین گفته شد که ازسوی عده ای سیاسی کردن دین نامیده می شود) ، چالشی ترین و مورد انتقادترین مبحثی است که علیه او مطرح می شود . مهمتر اینکه از معدود مواردی است که منتقدین و دشمنان دکتر و همچنین دشمنان جمهوری اسلامی همه از زوایای مختلف آن را مورد نکوهش و گاه در آماج حملات خود قرار می دهند .
دوستای قدیمم همیشه به من می گفتن که شبیه همفری بوگارتم اما الان که فکر می کنم می بینم من بیشتر شبیه هنری فوندا م !
خواستم بنویسم "ادای دین به داریوش مهرجویی" دلم راضی نشد. او خیلی بیشتر از اینها به گردن ما و به گردن سینمای ما حق دارد. نمی توان به این سادگی در مورد زحمات او گفت و یا ادای دین کرد. منی که شاید زیباترین لحظات زندگیم را در سالن های سینما تجربه کرده ام؛ منی که بهترین لحظه های زندگیم با کتاب خواندن و در کنار سینما بودن سپری شده، خیلی به امثال او مدیونم.
امروز به دیدن فیلم «نارنجی پوش» رفتیم. مهرجویی را همچنان مهربان دیدم. بیشتر فیلم هایش را دیده ام. آدم ها در دنیای مهرجویی عاطفه دارند، از هر طبقه که باشند؛ چه پولدار مثل بانو، و چه بی پول مثل مهمان مامان. مهرجویی چه فیلم خوب بسازد، مثل اجاره نشین ها و هامون، و چه فیلم معمولی بسازد، مثل طهران تهران؛ شما در فیلم هایش به آدم ها جانبدارانه نگاه نمی کنی، آدم ها را تقسیم نمی کنی، همه را به یک چشم می بینی. همه باهم؛ با عاطفه، مثل لیلا، پری و سارا.
و این بار نیز مهرجویی با "نارنجی پوش"، و در حسرت طبیعت زیبایی که به دست خودمان آلوده اش می کنیم. با نگاهی زیبا به پایین ترین شغل جامعه یعنی رفتگران شهرداری، با یک دوربین عکاسی در شهر. دوربینی که رسالتش این بود که به ما نشان دهد، همه ناپاکی ها و ناهنجاریها را؛ تا بزداییم، و همه تمیزی ها و لطیفی ها را؛ تا ارج نهیم .
داریوش مهرجویی عزیز! می بینی که بلد نیستم بنویسم و فقط با جملات مثل همیشه بازی می کنم. به خاطر همه این سالها در کنار ما بودن، از سال ۴۸ با فیلم "گاو" تا به امروز با "نارنجی پوش"؛ از تو سپاسگزارم .
خسته نباشی استاد!
سال گذشته موضوع چند هفته متوالی برنامه هفت ، درخصوص قهرمان و قهرمان سازی در سینما بود ، چیزی که در سالهای قبل از انقلاب و تا دهه شصت و هفتاد در سینمای ما و البته سینمای جهان وجود داشت و الان نزدیک به یک دهه است که این تفکر کمرنگ تر شده و بیشتر سعی می شود که در دنیای به اصطلاح پیچیده امروزی آدمها را به شکل خاکستری نشان دهند ، تا سینما به دنیای واقعی نزدیکتر شود . دیگر خبری از نقش های مثبت و منفی در سینما به مانند دهه های شصت و هفتاد نیست . همانطوری که دیگر در سینمای هالیوود کمتر فیلم وسترن می بینیم و این ژانر قهرمان پرور به کلی رو به فراموشی می رود ، درصورتیکه روزگاری این فیلم ها از استقبال بسیار زیادی دربین طرفداران سینما برخوردار بود . و یا از آن نقش های فوق العاده منفی ،دیگر در سینمای بالیوود که روزگاری زبانزد همگان بود اثری نمانده است . اینکه آیا اصولاً قهرمان پروری در سینما خوب است یا نه ، موضوع چند هفته ای هفت بود .
ننوشتم ،و ننوشتم، تا بعد از حاشیه های صحنه جنجالی گلشیفته فراهانی و عدم اظهار نظرم در طول این مدت که باعث شده بود بعضی از دوستان به طرق مختلف به بنده انتقاد کنند و موضع نگرفتنم را بعضی نشانه تاییدم و بعضی عکس آن بدانند ؛ و باز با یادآور شدن این جمله سیاوش کسرایی عزیز که"خاموشی گناه ماست " بر آن شدم تا اینجا به هر دو موضوع ، یعنی قهرمان پروری در سینما و جنجال گلشیفته فراهانی ، یک جا بپردازم .
اینکه من به گلشیفته به عنوان یک بازیگر خوب با بازیهای درخشان علاقه دارم ، دلیل سکوتم نبود و چشم برهم گذاردن نبود ، بلکه به نظرم حرف و حدیث های زیادی که در این طور مواقع از همه طرف مطرح می شود و قضاوتهای درست و نادرست ، اگرچه نشان از وجود حیات و پویایی در جامعه مان است ، آتش آن مساله اجتماعی را شعله ور تر میکند که فکر می کنم به نفع هیچکس نیست .
سخن کوتاه ؛ همان گونه که علیرغم اینکه شاید ده ها و صدها بار در زندگیمان – مخصوصاً ما قشر تحصیل کرده – به موضوعاتی برمی خوریم و نتیجه گیری می کنیم که اخلاق نسبی اند ، واقعاً در نود درصد مواقع خودم به این نتیجه رسیده ام که همه چیز در این دنیا نسبی است ،و نه مطلق ؛ تاکید می کنم همه ما بارها وبارها در زندگی اندیشیده ایم که اخلاق نسبی هستند ، ولی باز به نظرم زندگی کردن در دنیایی که اخلاق در آن نسبی باشد ،زیبا نیست . دنیای با اخلاق نسبی انسان را لاقید می کند و این لاقیدی سرانجام خسته مان می کند .
آری ؛ باز می اندیشم که اخلاق مطلق است . زندگی کردن در دنیای با اخلاق مطلق لذت بخش تر است . یعنی بد ، بد است هر طور هم که توجیه کنی باز هم بد است . درست همان طور که سینما با قهرمان ، شیرین است ، اگرچه زندگی همیشه شیرین نیست! به نظرم وارد شدن به دنیای سینما یعنی وارد شدن به دنیای قهرمانان !
بعد از وقفه چند ماهه ای که در به روز کردن وبلاگ داشتم ، در اینجا به مناسبت دومین سالگرد تولد این دیباچه ، ضمن تبریک فراوان دریافت جایزه اسکار فیلم "جدایی نادر از سیمین " متنی را تقدیم می کنم که توسط اصغر فرهادی عزیز هنگام دریافت جایزه ایراد شد :
ایرانیان بسیارى در سرتاسر جهان در حال تماشاى این لحظهاند و گمان دارم خوشحالند. نه فقط به خاطر یک جایزه مهم یا یک فیلم یا یک فیلمساز. آنها خوشحالند چون در روزهایى که سخن از جنگ، تهدید، و خشونت میان سیاستمداران در تبادل است نام کشورشان ایران از دریچه باشکوه فرهنگ به زبان مىآید. فرهنگى غنى و کهن که زیرگرد و غبار سیاست پنهان مانده.
من با افتخار این جایزه را به مردم سرزمینم تقدیم مىکنم. مردمى که به همه فرهنگها و تمدنها احترام مىگذارند و از دشمنى کردن و کینه ورزیدن بیزارند.
نامه فوق العاده پیمان معادی به اصغر فرهادی......
پیمان معادی: اصغر فرهادی عزیز
از زمان بازگشتم از مراسم گلدنگلوب و حلقه منتقدان لسآنجلس که همراه با تو و فیلممان در آن حاضر بودم، میخواستم این نامه را بنویسم؛ اما تلاش برای آماده شدن فیلم اولم «برف روی کاجها»، مجال مناسبی باقی نگذاشت. در مراسم پایانی جشنواره فجر، وقتی فیلمم جایزه بهترین فیلم از نگاه مردم را میگرفت، یاد تو افتادم. تو که همیشه قدردان مردم سرزمینت، سرزمینمان، بودی و هستی؛ و با خودم گفتم حالا وقت این نامه است. بهخصوص که کمتر از 10روز دیگر به برپایی مراسم اسکار مانده؛ و خواهم گفت ربط این ماجرا با آن یاد و ارزش مردم و نظرشان چیست. یکی از خطاهای دید آدمی، این است که وقتی چیزی را از نزدیک تجربه میکند، متوجه عظمت آن نمیشود. سفر و تجربههای اخیری که با دیدن و شنیدن واکنشهای مختلف نسبت به «جدایی نادر از سیمین» در کنارت داشتم، به تلاشم برای اینکه دچار این خطای دید نشوم، بسیار کمک کرد. مطمئنم خیلی از مردم ایران از خواندن این واکنشها شادمان خواهند شد. خصوصا در روزهایی که عدهای تلاش دارند، موفقیتهای این فیلم را به دلایل واهی به سیاست ربط دهند و همین انگیزه برای من کافی است تا این نامه را بنویسم و منتشر کنم. واکنشهای دیگری هم که پیش میآید، ممکن است حرفهایی را در پی داشته باشد که چندان اهمیتی ندارد. از قدیم میگفتند همیشه بدتر از اینکه پشت سرت حرف بزنند، این است که پشت سرت هیچ حرفی نزنند! همان اوایل سفر اخیر، وقتی محمود کلاری که در شرق آمریکا و در تجربه تحسین شدن فیلم در حلقه منتقدان نیویورک همراهت بود، در تماس تلفنی به من گفت که تجربه بسیار عجیبی در مورد این فیلم در انتظارمان است، به قدر کافی تعجب کردم.
کلاری میگفت نکته اساسی این است که ما با سینما زندگی کردهایم و سالهای سال فیلم و مراسم سینمایی را دیدهایم؛ و حالا به خودمان میگوییم قرار است بعضی از نامهای بزرگ را در اینگونه مراسم ببینیم، در حالی که این بار در کمال تعجب، آنها منتظرند تا ما را ببینند! و این خاصیت فیلمهای بزرگ است. تجربههای قبلی البته میزان تعجب یا هیجان آدم را از این واکنشها کمتر میکند. اما هرگز آن را از بین نمیبرد. حس پشت حرف کلاری را بعدا ذرهذره لمس کردم. وقتی وودی آلن که همیشه در نظرم سرچشمه خلاقیت بوده، به واسطه خواهرش برایت پیغام داده بود که طبق معمول نمیتواند - یا نمیخواهد - به مراسم بیاید ولی دوست دارد در نیویورک ما را ملاقات و درباره فیلم صحبت کند، تازه فهمیدم آنچه از قول او درباره فیلم شنیده بودم، چه معنایی داشت: آلن گفته بود سالها بود نهتنها از سینمای ما، بلکه بهطور کلی از سینما انتظار نداشته که در این دوران بتواند چیزی بیافریند که چنین تاثیری روی او بگذارد! وقتی توماس لانگمن پسر کلود بری، کارگردان و تهیهکننده مشهور و تازه درگذشته فرانسوی که خودش تهیهکننده فیلم آرتیست و برنده انبوهی جایزه است، میگفت همه دارند از محصول من تعریف میکنند اما وقتی فیلم تو را دیدم، آرزو کردم که کاش من آن را تهیه کرده بودم، همه چیز داشت معنای کاملتری پیدا میکرد. وقتی براد پیت میگفت شب قبل از برگزاری جلسه مطبوعاتی گلدنگلوب، دیویدی جدایی نادر از سیمین را در دستگاه گذاشتهاند و در میانههای همان صحنه دادگاه اول فیلم، آنجلینا جولی با دیدن آن جدل زناشویی فیلم را نگه داشته، متاثر شده، فاصلهای انداخته و بعد از چند لحظه باز تماشا را ادامه دادهاند، اطمینانم بیشتر شد وقتی آنجلینا جولی درباره کار بعدیات پرسید و ساده و راحت درخواست کرد که در فیلمت بازی کند و در پاسخ حرفت که گفتی شخصیت زن فیلمت فرانسوی زبان است و گفت تا آن تاریخ میتواند زبان فرانسه یاد بگیرد، من غرق در غرور شدم. وقتی مریل استریپ درباره جزییات کارگردانی یا بازی صحنههای مختلف فیلم میپرسید و با اشتیاق گفت دوست دارد با تو کار کند، وقتی استیون اسپیلبرگ گفته بود که اعتقاد دارد جدایی نادر از سیمین با فاصله زیاد بهترین فیلم امسال دنیاست، وقتی دیوید فینچر نیمساعت وقت گذاشت تا با تو حرف بزند و نظرهایش را بگوید، وقتی چند سینماگر سرشناس میگفتند که فیلم را ندیدهاند اما تعریفهای زیاد فرانسیس فورد کوپولا را درباره آن شنیدهاند و خیلی کنجکاوند، وقتی الکساندر پین که خودش گلدنگلوب فیلم و کارگردانی را گرفت فقط به دلیل علاقه به فیلم تو در طول آن روزها به یکی از نزدیکترین دوستان هم صحبتات بدل شده بود و در هر دو مراسم گلدنگلوب و حلقه منتقدان لسآنجلس میگفت در طول حرفهایت روی صحنه سعی میکرده انرژی مثبت به سمت تو بفرستد. وقتی دیگرانی که مجاز نیستم نامشان را بیاورم، از فیلمت به عنوان یکی از محبوبترینهای فهرست شخصیشان در دو، سه سال اخیر یاد میکردند، تازه درست دستگیرم شد که فیلم در دل آدمهایی که سالی دهها فیلم بزرگ و تاثیرگذار میبینند یا یکی، دوتایش را هر سال میسازند، چه مرزهایی را درنوردیده و چه قلههایی را فتح کرده است. در مراسم برگزیدگان منتقدان آمریکا که باب دیلن بزرگ قطعه جدید بسیار زیبایی را روی صحنه اجرا کرد، ما از لذت شنیدن و دیدن اجرایش حرف میزدیم و به ما گفتند اگر میدانستید خود باب درباره فیلمتان با چه لذتی حرف میزد، چه میگویید. و این تازه بخشی از آن چیزی است که من شنیدم و دیدم. باقیاش بماند برای روزگاری دیگر، مخصوصا داستان تو و رابرت دنیرو که امیدوارم آقای کلاری روزی تعریفش کند. اصغر فرهادی عزیز، در جلسه مطبوعاتی ویژه گلدنگلوب، یکی از چهار، پنج باری که حاضران به شکلی استثنایی در میان حرفهای تو دست زدند، در جواب سوالی بود که میپرسید چطور با محدودیتهای توی ایران چنین فیلمیساختهای. گفتی هیچکس مرا مجبور نکرده بود آنجا با وجود محدودیتها فیلم بسازم، خواست خودم و قصهای که داشتم، طوری بود که باید همانجا و با همان شرایط ساخته میشد و برای ساخت این فیلم شما فکر کنید همه چیز همانطور که من دلم میخواسته فراهم بوده است. گفتی نمیخواهم بگویم شرایط فیلمسازی در کشورم آرمانی است، اما تصویری هم که شما از فیلمسازی در ایران دارید، خیلی دقیق نیست. این حرفهایت وقتی یادم آمد که لابهلای حرفها و کارها و مصاحبههای مختلف، به من راجع به طرحی میگفتی که قرار است در آینده در تهران بسازی و آن را خیلی دوست داری. حرف دیگرت که باز به تشویق حاضران آن جلسه انجامید، همان بود که گفتی تفاوتهای مردمان نقاط مختلف دنیا بسیار کمتر از شباهتهایشان است، اما به نفع سیاست است که تفاوتها و فاصلهها را بیشتر جلوه دهد و بر آنها تاکید کند. این روزها که در ایران خبر جوایز فیلم تو حتی مانند نوعی گسترش فرهنگی عمل میکند و از جمله، گاهی حتی طیفهایی را به پیگیری اخبار فرهنگی وامیدارد که به طور معمول هیچ کاری به اتفاقهای هنری نداشتند، این روزها که تبریکهای هر همکار و هر دوست، هر رهگذر خیابان و حتی هر بیمار اتاقهای بیمارستانی که برای بستری کردن و ترخیص پدرم به آن پا گذاشتم، امید را در دل آدم میکارد و میپروراند، یاد همان حرفت میافتم. بله، بین مردمان مختلف دنیا و احساسهای انسانیشان، تفاوتها ناچیز است. اما آن نفعی که گفتی، آنقدر همه جا رخنه کرده که همین مردم این روزها در گذر و خیابان از من میپرسند وقتی از آمریکا برگشتی، کاری با تو نداشتند؟ در خود مراسم، چه حال خوبی بود وقتی من هم مثل میلیونها ایرانی حرفهایت را موقع دریافت جایزه شنیدم. از آن بالا که چشم میانداختی، میدیدی همه بزرگان سینما که عمری کارهایشان را دیدهای و دربارهشان خواندهای، بهت زل زدهاند؛ و انگار عشق و انرژی مردم ایران باعث شده بود ما آنجا محکم بایستیم. آن لحظهای که تو از مردم یاد کردی، میدانستم میلیونها نفر در کشورمان هم به ما زل زدهاند و تو به پشتوانه عشقشان، به جای هر عزیز دیگرت از آنها یاد کردی؛ و راستش اصغر، آن بالا چه حالی داد ایرانی بودن. قدر و منزلتی که تو برای این مردم قایلی، زمانی با آن نمایندگی کردن بهدرستی پیوند میخورد که حرف آن منتقد آمریکایی را به یاد بیاوریم؛ که در یادداشتی بر جدایی نادر از سیمین نوشته بود: «اگر میخواهید تهدیدی نثار این کشور کنید، بهتر است قبل از آن این فیلم را ببیند، تا بدانید با چه مردمانی روبهرویید، تا در تصمیم خود تجدیدنظر کنید.» اینکه یک فیلم بتواند چنین دستاوردی، چنین تاثیری داشته باشد، یعنی اینکه تو بارها بیشتر از آن جملههایی که در ستایش مردمان دیارمان میگویی، دین خودت را به آنها ادا کردهای. حالا دیگر واقعا مهم نیست که فیلم در یکی از دو رشته «فیلم خارجی» و «فیلمنامه» که نامزد شده، جایزه آکادمی را بگیرد یا نه. مهمتر این است که این فیلم در طول این مدت به این مردم امید، اشتیاق و افتخار بخشید. برای همین امید، اشتیاق و افتخار است که میخواهم با صدایی صد بار بلندتر از آن فریادی که بعد از جایزه گرفتنات در جشنواره برلین، در سالن برلیناله پالاس برآوردم، فریاد بزنم: «اصغر؛ خیلی چاکریم! »
بعد از یک شب به یاد ماندنی ؛ تقدیم به سعید حیدری که ضمیر گمشده من است ! و آنچه من می بینم او نفس می کشد !
سیزده ساله بودم که برای اولین بار با اسپارتاکوس دریچه ای به این دنیای دوست داشتنی به رویم گشوده شد . کلکسیون زیبا و جادویی که با کرک داگلاس و تونی کرتیس شروع می شد . یکی استوار و سرسخت مثل یک پدر ، آن یکی جوانی احساسی با روحی لطیف و شاعرانه ! دنیای زیبا و اعجاب انگیزی که هر روز ستاره ای به آن افزوده می شد . ستاره محبوبی مثل کلینت ایستوود با فیلم یاغی و خوب بد زشت ؛ و ستاره ای قابل تحسین در سیمای پیامبران ؛ چارلتون هستون در بن هور و السید و ده فرمان . بعد هم مارلون براندوی بزرگ که در کنار آنتونی کویین هزارچهره در فیلم زاپاتا سوار بر اسب به این جمع اضافه شدند . اما آشنایی با هیچکدام از آنها به اندازه پل نیومن و استیومک کویین برایم لذت بخش نبودند ؛ در آسمان خراش جهنمی ؛ استیو در نوادا اسمیت و پل در مرد یا بیلیاردباز ! همین موقع ها بود که سرو کلۀ کچل یول برینر و چارلز برانسون هم پیدا شد و با استیومک کویین هفت دلاور شکل گرفت . وسترنی که شاید تا هم الان نظیرش را کم دیده باشم .اگرچه آشنایی با همه این عزیزان لذت بخش بود و خاطره انگیز ، اما به راستی هیچ کدام برایم محبوبتر و دوست داشتنی تر از برت لنکستر نیستند ؛ ترن ، هفت روز در ماه می . از میان همه به شخصیت گری گوری پک احترام می گذارم ؛ اسب کهر را بنگر ، کشتن مرغ مقلد . همچنین به مرد تنها ، مودب و متین هالیوود، جیمز استوارت ؛ مردی از لارامی .
همیشه فکر می کردم داشتن کلانتری شبیه جان وین در شهر رویایی ام می تواند غنیمت بزرگی باشد . مثل ریوبراوو و ریولوبو ؛ بعد یکباره دلم برای گری کوپر شجاع و با تعهد می گرفت . راستی بوگارت را یادم رفت . با گنجهای سیرامادره در یک نیمه شب جمعه که خواب آلود بودم به دنیای من و برادرم وارد شد . پدرم هم با ما بود . و او بود که کازابلانکا را در گوشمان نجوا کرد . و اگر او نبود ما کجا و عمر شریفِ نجیب و شریف کجا ؛ دکتر ژیواگو و لورنس عربستان ! آه خدایا چرا همه جا بوی آنتونی کویین می آید ، با آن دوبله همیشگی !
آرزو می کردم کاش می شد آلن دلن را از نزدیک ببینم و به او بگویم که هنوز نشنیده بودم که گفته بود "هیچ کس از دوست دارانم متوجه نگاه زیبا و معصومم نشده " و قسم بخورم که در فیلم عقرب و سامورایی ، این نگاه زیبا را کشف کرده بودم .
موطلایی هالیوود ! نه !نه ! فراموشت نکردم . در تعقیب و بوچ کسیدی و ساندنس کید ؛ رابرت ردفورد .
داستین هافمن که همیشه در فهرست بهترین ها بوده ؛ با کرایمر علیه کرایمر ! و در کنار استیومک کویین در پاپیون !
مطمئناً اگر بخواهم از همه بگویم ، این نوشته طولانی خواهد شد ، و البته نمی شود هم گذشت از کنار نامهایی چون الیزابت تیلور ، سوفیا لورن ، جین سیمونز و اینگرید برگمان . نامهایی چون ویکتور ماتیور ، ریچارد هریس و ریچارد برتون با شاهکارشان غازهای وحشی و یا قلعه عقابها . جیمز دین ، کلارک گیبل ، لارنس الویه ، اولین جیمزباندها شون کانری ؛ مردی که می خواست سلطان باشد ؛ و راجر مور . نورمن ویزدم شیرین زبان ، چاپلین بزرگ که هرگز نفهمیدیمش، لی وان کلیف که چشمهایش پرده سینما را سوراخ می کرد، و اعجوبه ای به نام جک نیکلسون ؛ دیوانه ای از قفس پرید ! و بعد ها هم بزرگانی چون رابرت دونیرو و آل پاچینو در ماندگارترین اثر تاریخ سینما ، پدرخوانده !
قدر یقین داستان همچنان ادامه دارد و ستارگان پرفروغ دو دهه اخیر نیز به این جمع می پیوندند و سینما مسیر خود را می رود . باز هم دلم تنگ شد ! برای اشکها ولبخندها و جولی اندروز نازنین . وویان لی در برباد رفته ! نمی دانم آیا هالیوود باز هم آن روزهای طلایی را خواهد دید ؟
باز هم مثل همیشه از پایان کارم راضی نیستم ! همیشه حس می کنم واژه کم می آورم .
حقیقتاً چه مایه صبوری می طلبد این نفرین نوشتن !
بعد روزی را تصور می کنم که خداوند گناهان مرا بخشیده و من در بهشت برین هستم و با آسایش و آرامش زندگی می کنم . ولی هراز گاهی که از فاصله دور یا نزدیک علی (ع) یا امام حسین را می بینم ، از شدت خجالت رویم را بر می گردانم و سعی می کنم هرچه زودتر از آنجا فاصله بگیرم تا ایشان مرا نبینند ؛ در صورتیکه روزگاری در دنیا ادعا می کردم که شیعه آنهایم و دوست داشتم در بهشت زیارتشان کنم.
فکر می کنم لیاقت بهشت تو را ندارم ؛ بهشت هم به شرمندگیش نمی ارزد .
گاهی وقتها فکر می کنم که مرده ام و زیر خروارها خاک مدفون شده ام ، آنجا فقط من هستم و اعمالم ! هر چه می اندیشم فقط اعمال زشتی را می بینم که اینک وبال گردنم شده است .
گاهی وقتها چه فکرهای بدی می کنم !
افکار کیمیایی متن خاطره انگیزیست که حدود هشت نه سال پیش در کرمان نوشتم واز طرف بچه های کانون فیلم برای نشریه ای برگزیده شد که قرار بود در ادامه سری نشریه های متوقف شده سینما- بهشت کانون فیلم دانشگاه شهید باهنر کرمان تهیه شود . مثل همیشه با اشکالات بودجه ای مواجه شد و این قضیه انقدر به درازا کشید که من از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و هنوز هم نمیدانم که سرانجام این شماره از آن مجموعه به چاپ رسیده یا نه . اما از آنجا که قصد نداشتم در این وبلاگ از مقالات خیلی قدیمی ام استفاده کنم ؛ این بار به بهانه سیمرغ بهترین فیلم جشنواره فجر یعنی «جرم» ، آوردن این متن دوست داشتنی ام را خالی از لطف ندیدم . مثل همیشه این خاطره زیبا را تقدیم می کنم به همه دوستداران سینما ، کیمیایی بازها و کسانی که سیمرغ های جشنواره امسال علیرغم جو ناامید کننده سیاسی کشور به دلشان نشست و کامشان را برای شروع سال جدید شیرین کرد .
بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد ،نه آنچه بدان می نگری . آندره ژید
چند ماه پیش ، بعد از اینکه یک شب در خواب کیمیایی را دیدم و با او صحبت کردم ، تصمیم گرفتم مقاله ای راجع به او و بهتر است بگویم راجع به رابطه خودم با او بنویسم . اما هر چه می کردم آن احساس که باید مرا یاری می داد تا قلم بردارم و شروع به نوشتن کنم ، درونم ایجاد نمی شد . گاهی اوقات اتفاق می افتاد که بی هیچ دلیلی خاص مملو از کیمیایی می شدم و چیزی باقی نمی ماند که از افکار او لبریز شوم اما اینبار اصلاً گویی او از درونم پر کشیده و رفته بود . کافی بود یک فیلم از او ببینم تا دوباره در من زنده شود ، ولی بدبختانه به فیلم دسترسی نداشتم . سعی کردم با خواندن یکی از فیلمنامه های او دوباره به آن حالات برگردم که باز هم نشد . این فکر کم کم داشت از ذهنم دور می شد که باز هم برد کانون فیلم مثل همیشه در آخرین لحظات تیر را به هدف زد . یک عکس برجسته از استاد به همراه چند جمله زیبا : «من با فرامرز و اسفند در بهار آشنا شدم... من اگر دوربین داشتم به نصیحت ها گوش نمی دادم» من که حتی با خواندن فیلمنامه هیچ حالتی درونم بر انگیخته نشده بود ،اینبار با دیدن فقط یک عکس رویایی و چند جمله کیمیایی دوباره از او پر شدم . احساس سنگینی می کردم . انگار روح او در من دمیده می شد و من از آن لذت می بردم .
محو تماشای عکس می شوم . مثل اینکه او بت من است . مسعود روح و فکر من است . به قول یکی از دوستانم که او نیز ارادت خاصی نسبت به مسعود دارد «من و او ومسعود یک روح بودیم در سه بدن »
ظهر به خوابگاه برگشتم و چند ساعتی استراحت کردم .وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود . هنوز در من حضور داشت . در اتاق تنها بودم ، فرهاد ترانه «مرد تنها» را می خواند و من زیر نور لامپ شروع به نوشتن جملاتی از فیلمهای مسعود کردم : «مرد وقتی غم داره یه کوه درد داره» ، «مرد تا وقتی آزاده مرده» ، «وقتی می رفتی نفهمیدم کی میره ، حالا که اومدی می فهمم کی اومده» ، «به چیزی که دل نداره دل نبند» . «سلامتی سه تن : ناموس ورفیق و وطن»
سالهاست که با مسعود آشنایم . اولین بار که دیدمش لباس سیاه به تن داشت و پاشنه های کفشش را خوابانده بود . چشمهایش حکایت از غمی انبوه داشت .پدرم آنقدر به او علاقه داشت که نوار کاست گفتار قیصر را از دوستش گرفته بود و برای ما آورد . من و برادرم آنقدر آن را گوش می دادیم که همه دیالوگ های فیلم را حفظ شدیم و آن دیالوگ ها هنوز با من است و از یادم نرفته : «خان دایی تو آدمو مایوس می کنی . اگه قراره روزگاره که هر کسی پیر میشه دلش هم کوچیک بشه ، خدایا منو هیچوقت پیرم نکن واسه اینکه اصلاً حوصلشو ندارم .»
اما هیچ فیلمی در زندگی من به اندازه «گوزنها» تاثیر نگذاشت . یادم می آید یک روز صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم ، چشمم به نوار ویدئوی که روی میز بود افتاد . پدرم بیدار بود . حدس زدم که باید فیلم دیدنی ای باشد . نوار را برداشتم ، نوشته بود «گوزنها ، بهروز وثوقی،فرامرز قریبیان» آن را می شناختم .خوشحال شدم و خواب از سرم پرید . تنهایی فیلم را تا آخر دیدم .
گوزنها برایم شعری شد که از هر فیلم و داستان دیگری لذت بخش تر بود . در آن موقع خام بودم ، بعد از آن پخته می شدم و همینطور در سینمای او می سوختم . طرز فکر مسعود درست منطبق بر ذهنیت من بود . انگار او از طرف من فکر می کرد . از آن موقع هر فیلمی که از استاد می دیدم ، گویی آن فکر و آن عقیده سالها درونم وجود داشته و من بی خبر از آن بودم . او از بطن وجود من ، از ضمیر ناخودآگاه من ، صحبت می کرد .
در پی تماشای سینمای کیمیایی ، به دنبال اصول وقوانین نمی گردم . می گویند سینمای او بی منطق ترین سینماهاست که بین حوادث فیلم ، کنش ها و واکنش ها هیچ ارتباط دقیق و معناداری وجود ندارد .
علاقه زیادی به فیلم دارم شاید از سینما زیاد نمی دانم فقط می دانم که مسعود را خیلی دوست دارم و به همین جهت است که همیشه با نام کوچک صدایش می کنم . نمی دانم آیا هر وقت به خاک می نگرم او نیز به سفر سنگ می اندیشد ؟ مطمئنم که اگر اینطور نباشد در حال غزل خواندن است .
پدر ! مرا ببخش . با اینکه همه عشقم به سینما را مدیون تو هستم ، گاهی اوقات دوست داشتم فرزند مسعود بودم . ای کاش او پدرم بود و درس زندگی را خط به خط از او می آموختم . ای کاش مسعود ، بهروز ، فرامرز ، فرهاد و اسفندیار هیچوقت از هم جدا نمی شدند .
به قول خودش : «دیگه این روزها کسی حوصله قصه گوش کردنو نداره . سه دفعه که آفتاب غروب کنه و سه دفعه که اذون مغربو بخونن ، همه یادشون میره که ما کی بودیم و با چی مردیم . همین طور که ما یادمون رفته »
متنی که در زیر می خوانید چند سطری از کتاب تاریخ جهانگشای جوینی است . داستان یکی از قهرمانان بزررگ ایرانی ؛ این قطعه مربوط به بخشی از تاریخ کشورمان است که شنیدن آن هر انسانی را به حیرت وشگفتی می اندازد . متن را به دقت بخوانید و در نظر سنجی پاسخ دهید که شخصیتی که از او یاد می شود کیست ؟
جوشن از پشت باز انداخت و اسب را تازیانه زد و از کنار آب تا رودخانه ده گز بود یا زیادت . که اسب در آب انداخت و مانند شیر غیور از جیحون عبور کرد و به ساحل خلاص رسید . چون با کناره افتاد ، در شیب همچنان کنار کنار آب بیامد تا مقابل لشگرگاه خود ، و مشاهده کرد که خانه و خزانه و متعلقان او غارت می کردند و چنگیزخان هم چنان بر کنار آب ایستاده .
سلطان از اسب فرود آمد و زین باز گرفت و نمد و زین و قبا و تیرها به آفتاب انداخت و خشک می کرد و چتر را بر نیزه کرد . تنها بود . . . چنگیزخان بدو نگاه می کرد . . . گردون در تعجب مانده می گفت :
به گیتی کسی مرد از این سان ندید
نه از نامداران پیشین شنید
چنگیز خان چون آن حال مشاهدت کرد روی به پسران آورد و گفت : از پدر ، پسر مثل او باید .
راستی ؛ قهرمان دوران کودکی شما چه کسی بود ؟
اجازه دهید از خودم شروع کنم . قهرمان دوران کودکی من آمیتاباچان هنر پیشه بزرگ هندی ، و در دوران نوجوانی اسپارتاکوس برده رومی بود !
در قسمت نظرات بنویسید .
یادآوری : مختارنامه را از زاویه دوربین داوود میرباقری ببینید وگرنه مجبورید برای شنیدن یکی از زیباترین داستانهای صدر اسلام (البته اگر علاقه مندید) صفحات زیادی از کتب تاریخی را ورق بزنید!
به عنوان مقدمه عرض می کنم که میرباقری تا به اینجای داستان توانسته به زیبایی قهرمان داستانش را پر و بال دهد و به بیننده معرفی کند طوری که بیننده به شخصیت مختار نزدیک شده، پابه پای او در طول داستان حرکت می کند و از این همراهی و دوستی احساس رضایت و لذت می کند.
در این خصوص باید بگویم شخصیت مختار طوری پرورده شده که مرا به یاد قهرمان قصه های قدیمی می اندازد، از این حیث که او مردیست با سه عنصر دلبستگی در زندگی؛ اسب، و شمشیر، و عشق(زن). یعنی اگر بخواهی مختصات وجودی قهرمان داستانت را توصیف کنی می توانی از این سه عنصر یاد کنی. چنین مردی ایده آل هر مخاطب با هر نوع تفکریست.
او سرش به کار خودش است، زراعت می کند و در عین حال طاغی و سرکش است ؛ مرد است و عشق به زن و به زندگی در او رنگ دارد، پر رنگ است؛ دست به شمشیر نمی برد ولی دیگران از این واهمه دارند؛ اگر او دست به شمشیر برد.
همین طور این داستان مرا بیشتر از هر چیز به یاد حسن صباح و کتاب خداوند الموت می اندازد؛ نیز از این حیث که مختار فرصت طلب است، شخصیتی اعجاب انگیز در تاریخ دارد، و سرانجام اینکه حماسه می آفریند.
نکته ای که می خواهم اینجا مطرح کنم من باب روایات متناقض در مورد مختار و ادعای کذاب بودن او و ادعای امام زمان بودن از سوی اوست که مطرح شده و آن اینست که در زمان خواندن کتاب خداوند الموت و ماجراهای هیجان انگیز اسماعیلیان، فکر می کردم در طول تاریخ افرادی کمابیش بوده اند که از اسم امام زمان (عج) سوء استفاده می کردند و در جهت تحقق اهداف خود که لزوماً اهداف شومی هم نبوده و اغلب در عصیان و طغیان در مقابل خلفای عباسی و حکومت های ظالم زمان بوده است، عده ای معترض و جان بر کف و منتظر امام زمان را دور خود جمع می کردند و دست به قیام و حرکت های دادخواهانه میزدند. اما با مرور داستان مختار، این بار این طور تصور می کنم که در طول تاریخ هر از چندگاهی که دلاوری از میان توده مردم بلند میشده تا جلوی ظلم ظالم و جور حکام و زمامداران بی رحم زمانه را بگیرد، بر او انگ می زدند که او خود را امام عصر می خواند و ادعای نبوت و یا امام عصر می کند، و مثلا می خواهد انتقام خون حسین را بگیرد و یا می خواهد عدالت را برقرار کند. و اینگونه از سوی دستگاه حاکم مورد تخریب قرار می گرفته است.
از این دو تونلی که توصیف کردم می شود به قضایای مختلفی در طول تاریخ که پر است از نگارش های مغرضانه و دارای جهت گیری (حتی جهت گیری ناخود آگاه) نگاه کرد. شخصیت های زیادی بوده اند که در طول ده ها و صدها سال به دلیل اینکه تاریخ نگاران و حکام آنها را از تونل خاصی و از زاویه دید خاصی که مقصود خودشان بوده، مطرح کرده اند، در ذهن مردم به همان شکل نقش بسته اند. حتی مردمی که از نزدیک شاهد ماجرا بوده اند نیز به مرور دچار فراموشی شده اند یا به گمان افتاده اند که شاید آنها نیز اشتباه می کردند. بسیار افراد مثبتی بوده اند که در طول زمان، منفی معرفی شدند و یا گاهی خیانت کاران به مردم و به کشورشان بوده اند در حالیکه وطن پرست و قهرمان ملی لقب گرفته اند.
لذا با تاکید بر اینکه به هیچ عنوان وظیفه تاریخ نمی بینم که در مورد جزئیات قضاوت کند و یا در مورد شخصیت ها جهت گیری کند، که البته کار دشواری است، قصد نهایی ام از نگارش این متن را اینگونه بیان می کنم که نباید سعی کنیم شخصیت ها را در دل تاریخ سیاه یا سفید کنیم. هیچ شخصیتی سیاه مطلق و یا سفید مطلق نیست و همه خاکستریند. اگر افراد را به همان شمایل خاکستری در طول تاریخ بررسی کنیم، درک درستی از تاریخ خواهیم داشت و خواهیم توانست در شرایط کنونی زندگیمان نیز مسیر را درست تر انتخاب کنیم و الا سیاه یا سفید کردن افراد آنها را از دسترس ما دور خواهند کرد و نتیجه گیری از شنیدن داستان شان برایمان لوث خواهد بود. (مثلا تصور کنید که همه نتیجه گیری ها در مورد یک شخص منفی این خواهد بود که ؛ اینگونه نباشیم! ویا مثلا اینگونه باشیم! اما به این پرسش ها پاسخ نمی دهند: چرا، چه زمانی، چگونه، اگر این طور شد چه ؟) و تاریخ به هیچکدام از اینها پاسخ نمی دهد.
مختار ثقفی روایاتی را که از امام علی (ع) در مورد خود، در خصوص انتقام گرفتن از خون امام حسین (ع) شنیده بود آویزه گوش قرار داد و با این انگیزه تصمیم به قیام بر علیه امویان گرفت .
ادامه ماجرا . . .
یا منصور اَمِت !