دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

این وبلاگ سیاسی نیست !

قرار نبود این وبلاگ سیاسی شود ، اما شنیدم از آقای مکارم شیرازی که گفته بود : کوروش اگر می توانست شاه را نجات می داد ، این نادرست است که ما به جای مکتب عاشورا و امام حسین ،که این انقلاب به مدد ایشان به ثمر نشسته به سراغ کوروش کبیر برویم .

خواستم به ایشان بگویم اولاُ ما از کوروش کبیر انتظار معجزه نداریم و مدد نمی خواهیم . فقط به داشتن چنین اجدادی افتخار می کنیم و دوست داریم آن را به جهانیان هم نشان دهیم . در ثانی دیدیم کسانی را که در این حکومت دم از اسلام و مکتب عاشورایی می زدند ، چگونه دزد و قاتل زنجیره ای و جنایتکار کهریزک از آب در آمدند . دیدیم چه کسانی که دستشان به جان و مال و ناموس مردم در حکومت نایب امام زمان آلوده نیست !

آقای مکارم ! شما خواستید حکومت دینی برای مردم درست کنید ، اما به جای آن روح معنوی و زیبای دین را از آن گرفتید و از دین ابزاری ساختید که فقط در دست خود شماست و کسی حق نزدیکی به آن را ندارد و با این ابزار بر مردم حکومت می کنید . در چنین اوضاعی سر همان کوروش هخامنشی سلامت که 2000 سال است در خاک غنوده و منشور حقوق بشرش مایه مباهات جهان است ؛ وچه مظلوم است چهارده قرن پیامبری که امروز روز مبلغین دین عزیزش چنین انسانهایی هستند و همگان آنها را تئورسین های تروریسم می دانند .

بدانید دوستان ! منشور کوروش را از انگلستان به امانت گرفتند ، آن را در نمایشی تحقیر کردند و تحقیر خواهند کرد و دوباره برخواهند گرداند . حیف ! حیف ! 

 

حکایت آن طناب پوسیده

روزی روزگاری در زمانهای قدیم چند جوان که سالها دوست و یار یکدیگر بودند ، تصمیم گرفتند که برای مدتی ترک دیار کنند و از دوستان و آشنایان فاصله بگیرند تا هم به مدد این سفر خستگی از تن رنجورشان ، پس از سالها تلاش و کار بزداید و هم اینکه تجدید عهد رفاقتی کرده باشند و گره دوستی شان را محکم تر کنند . خلاصه اینکه در یک روز گرم تابستانی این پنج دوست از خانواده ها وفامیلشان خداحافظی کردند و با هم از شهر خارج شدند .

پس از راه پیمایی های طولانی و از این روستا به آن روستا واز این شهر به آن شهر ؛ از این بازار به آن کاروانسرا ، از آن کاروانسرا به آن یکی برزن ، از آن برزن به آن یکی مسجد ، سرانجام روزی هنگام عصر از روستایی گذر می کردند که یکی از آنها رو کرد به بقیه و گفت :

«دوستان ! می خواهم شما را به مکانی ببرم که شاید تا به حال در مورد آن از کسی چیزی نشنیده باشید . در نزدیکی این روستا چاهی وجود دارد که درون آن آبیست که می گویند هر کس خودش را در این آب شستشو دهد ، خستگی چندین ساله از تنش خارج شود و نیرویی خدایی برای ادامه زندگی بگیرد . همچنین اگر چند دوست مثل ما همزمان در این آب غسل کنند ، برای همیشه در کنار هم خواهند بود و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند تا آخر عمر آنها را از هم جدا کند .حال من شما را به نزدیکی آن چاه می برم تا اینگونه سفرمان را به کمال رسانده باشیم »

القصه ؛ دوستان ساده دل همگی به راه افتادند وپس از ساعتی پیاده روی به چاه رسیدند . بعد ، آن که ماجرا را برای بقیه تعریف کرده بود از درون کیسه خود طناب بلندی در آورد و گفت :

« این طناب همیشه در سفرها همراه من است و من همیشه و در همه جا از آن استفاده می کنم . اینک شما همگی از این طناب به درون چاه روید و من در آخر آنرا به جایی می بندم و خود نیز با شما پایین می آیم تا باهم خودمان را در آب آن بشوییم .»

دوستان ساده لوح قبول کردند . همین که خواستند شروع به پایین رفتن کنند یکی از آنها که مرد کاردان تر و باتجربه تری بود و معلوم میشد بیشتر از دیگران سرد و گرم زندگی را چشیده است جلو آمد و خواست مانع دیگران شود و گفت :

«دوستان عزیز ، به عقلتان مراجعه کنید و هر چیزی را باور نکنید . چنین چاهی و چنین آبی وجود ندارد و اینها همگی خرافات است . این دوست مان هم که چنین می گوید احتمالاّ از سر جهالت و ساده اندیشیست و گرنه او نیز قصد بدی نباید داشته باشد . مع ذلک این طنابی که او می گوید نگاه کنید کاملاّ پوسیده است ونمی تواند تحمل وزن ما را داشته باشد . من تا به حال با او چندین بار به سفر رفته ام و هر بار این طناب پوسیده ما را به ته چاهی برده است و ما نتوانسته ایم به راحتی از آن بیرون بیاییم . تو را به خدا عاقل باشید و در مورد عواقب این کار فکر کنید . من از شما با تجربه ترم وخوبی شما را می خواهم»

القصه ؛ دوستان کمی به فکر فرو رفتند ولی قبل از اینکه از تصمیم خود منصرف شوند دوباره آن مرد شروع کرد به تعریف کردن در مورد آن چاه افسانه ای و آب زندگانی ، که چه معجزه ها دارد و چه کسانی تا به حال  خودشان را در این آب شسته اند و چه ها که ندیده اند و چه ها که نکرده اند .

سرتان را به درد نیاورم ؛ مردان ساده قصه ما دوباره کنجکاو شدند که به درون چاه بروند و اینبار دیگر هیچ چیز جلودار آنها نبود و مرد با تجربه هر چه التماس و خواهش کرد میسر نشد و مردان یک به یک به درون چاه رفتند. اما آن دوست باتجربه همراه بقیه نشد و از آن بالا نظاره گر ماجرا بود .

خلاصه بعد از اینکه آنها خودشان را در آب شستند ، خواستند یکی یکی از طناب بالا بیایند ، اما همین که اولین نفر چند متری خودش را بالا نکشیده بود ، طناب پوسیده پاره شد و آن بیچاره از بالا پرت شد و استخوان کمرش شکست و فریادش به آسمان بلند شد . هیاهو و سروصدا در ته چاه بین دوستان شروع شد و همگی نادم و پشیمان از اینکه حالا چه بکنیم و از این گرفتاری چگونه نجات یابیم . یکی می گفت چه غلطی کردیم که با طناب پوسیده این مرد به درون چاه آمدیم و حرف آن دوست عاقل مان را گوش ندادیم . و سرانجام نیز همه دست به دامن آن دوستشان که بیرون چاه بود شدند و از او خواستند که برایشان از جایی کمک بیاورد .

قصه ما به سر رسید و پندی که از این ماجرا می گیریم این که همیشه باید در کارها سنجیده و با فکر عمل کنیم و از دوستان دانا کمک بخواهیم و باطناب پوسیده هر کسی ته چاه نرویم .

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقیست .

گذری بر خاطرات خیلی دور

تقدیم به دایی حسین که این ترانه را خیلی دوست داشت !

و به روح پسر عموی عزیزم حامد ، که به ضرب گلوله ای بی رحمانه کشته شد !

و تقدیم به همه طرفداران صدای داریوش ! 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم

هنگامه حیرانیست خود را به که بسپاریم

تشویش هزار آیا وسواس هزار اما

یک عمر نمی‌دیدیم در خویش چه‌ها داریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

دوران شکوه باد از خاطرمان رفته‌است

امروز که سد بسته‌است خشکیده و بی‌باریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

تشویش هزار آیا وسواس هزار اما

یک عمر نمی‌دیدم در خویش چه‌ها داریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم

هنگامه حیرانیست خود را به که بسپاریم

                                                               ((حسین منزوی))

دل رویا گرفته ! چه کابوسی ! مگه نه ؟

آهوی کوهی در دشت چگونه دودا

او ندارد یار ، بی یار چگونه دودا

ساعت یک و نیم ظهر؛ دل رویا گرفته!

-         میام ، تا نیم ساعت دیگه میام . دل رویا گرفته!

وقت رفتنه . مرد می خواهد هر چه زودتر برود . خسته اس. دل رویا گرفته!

" پس چرا نمیاد؛ لعنت به این شنبه غم انگیز "

پشت شیشه یک نفر ایستاده . مشتری است. درب را میزند. باز می شود. چند نفر داخل می آیند. دل رویا گرفته!

بعد ؛ هفت تیر، تهدید، بستن در، و ناگهان دوباره تلفنش زنگ می خورد . خدایا باز هم زنش است ! فقط دکمه پاسخ را میزند؛ و صدای گلوله ، یک و دو و سه ؛ سه نفر .گلوله به دستش می خورد و خودش را روی زمین می اندازد ، این بار از بالای سر؛ تیر خلاص. دل رویا گرفته!

" پس چرا نیامد، غذا سرد شد. صدای چه بود؟ لعنت به این کار "

صدای آژیر آمبولانس ، نشت گاز، راه بندان، ازدحام جمعیت، پلیس، ماشین نعش کش، سرقت مسلحانه، سه تن کشته، دریای خون، دل رویا گرفته!

شلوغی، پلیس، درگیری، ترافیک، جواهرات، شایعات، اعتصاب سندیکا، دل رویا گرفته!

دیگر از سرد شدن غذا و دیر کردن مردش نمی اندیشد. با مادرش تماس می گیرد. برادرش همه چیز را فهمیده. چه کابوسی! مگه نه؟

دیگر هیچ چیز نمی خواهد، هیچ چیز نمی گوید، هیچ چیز نمی فهمد. فقط ایکاش زنده باشد. ای کاش یک بار دیگر صورت مردانه اش در آستانه در دیده شود. 

دل رویا گرفته ! چه کابوسی! مگه نه؟

                                      نه گلدسته، نه محراب، نه ناقوسی! مگه نه؟

و دیگر؛ پدری که می نشیند و می شکند و پیر می شود. مادری که در سفر است و هرگز روی پر طراوت فرزند دلبندش را در خانه نخواهد دید و صدایش را نخواهد شنید. و خواهر مهربانی که نیمی از گذشته اش رفته ، پرپر شده ، برادر عزیزش در خون خود غلتیده. و برادر بزرگی که قلب شکافته و چهره گلگون برادر را می بیند، دم بر نمی آورد و به یاد بازیهای دوران کودکی گاه به گاه صدای آه سنگینی از چاه درونش می شنویم. برادر زنی که پسر داییش و بهترین دوستش را از دست داده و خواهر باردارش در نوبهار زندگانی خزان شده. زنی بیست و یک ساله که همسرش ، پسر دایییش ، به ضرب قهر گلوله ناباورانه و ناجوانمردانه کشته شده؛ همه ذرات وجودش که در این سالها پیوند محکمی با عشق بسته بود و تن پوش متین و زیبای زنانگی جای خود را به شوخ چشمی دوران بکری داده بود، به یکباره آتیه ای تاریک پیش روی خود می بیند. آیا آتیه ای بس گنگ تر از این می توان تصور کرد که کودکی در نطفه یتیم شود؟ یتیم دنیای بی رحمی که هنوز پا بدان ننهاده و شقاوت کسانش تا این حد است؟

و بستگانی که فقط می نگرند، بهت زده اند و این درد ها را نمی فهمند و خدایا چرا نمی فهمیم !؟ چرا تا بر سر خودمان نیاید به خودمان نمی آییم. و شهر شلوغی که در سکوت خاموشی به سر می برد، شب و روزی که از پی هم می آیند و می روند، آفتابی که گرم است و خاکی که سرد است؛ سرد به سرمای فراموشی سه روزه.

سه روز گذشت ؛ "پس چرا مادر نمی آید؟ ؛ آمدی؟ ؛ زیارت قبول!" چه نجوایی در گوش آن امام شهید خواندی که اینچنین مزد شهادت گرفتی؟ چگونه به تو بگوییم که دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید؟

هنوز دل رویا گرفته! 

                                                                   اول رمضان 89

·        توضیح : عنوان متن مطلع ترانه ایست از شهیار قنبری  


 

نه! جدایی خود از خود میسر نیست. تیغی آخته می بایست، بس تیغی آخته به دستی شقی. تیغی و دستی برآمده از آستین شقاوت. تیغی تا این جهان را که تویی به دو نیم کند؛ تا این وجود به دو شقه. راهی به جز شقاوت باقی نماندست به قطع وجودی که در آفتاب لحظه های عمر مگر عشق از آن بر نروییده است. نه! راهی به غیر شقاوت نیست. این تو را تیغ و دست و شقاوت تا خود را، تا وجود را و تا عشق را به دو شقه کنی. نه! راهی به گشایش نیست و نه مهلتی به تیمارداری روح. دستی بر آر ای که شقاوت را هزار بار در خود هزار شقه کرده ای. دستی بر آر و خود را دو تکه کن. دستی . . . اگر چه تن برهنه تیغت در چشم آفتاب، برق نگاهیست تا به تسخر در مرغ بسمل وجودت می نگرد؛ دستی برآر به شقه کردن عشق!

                                            جلد ده کلیدر محمود دولت آبادی

شریعتی و آل احمد

پس از شریعتی و جلال کمتر کسی چون آن مردان به میدان قلم آمد و چرا در میان آل قلم جای خالیشان را کسی پر نکرد ؟

نخستین ویژگی مشترک آن دو تن این بود که هر دو با مردم بودند ، هر دو به زبان مردم سخن می گفتند ، هر دو تبارشان به ده باز می گشت ؛ یکی از مزینان و دیگری از اورازان ، هر دو غم از دست رفتن سنت و مذهب را داشتند ، هر دو در احیای مذهب راستین کوشیدند ، هر دو با خرافه سخت جنگیدند . هر دو گفتند که تا توده مردم و تا روحانیون و روشنفکران زبان هم را در نیابند و به هم نپیوندند ، امید بهروزی بیهوده است . جلال و شریعتی هر دو از دستاوردهای فرهنگ غرب بهره ور بودند، هم سارتر و بکت و یونسکو و کامو را خوب می شناختند و هم مارکس را . هر دو در نوشتن ، صاحب سبک بودند ، جلال یک ناصر خسرو دیگر ، شریعتی یک لوتر دیگر .

هر دو در فرانسه بودند و هم به حج رفتند ، هر دو جانشان را در هر کلمه کتابشان نهادند ، هر دو با زر و زور و تزویر جنگیدند و هر دو شهید این سه شدند . هر دو ساده زیستند ، هر دو در اندیشه و عمل مردانه ایستادند و ایستاده مردند . هر دو به پستی و پلیدی و پلشتی " نه " گفتند و به پاکی و پارسایی " آری " !

 * نقل از غلامرضا امامی بر گرفته از کتاب زندگی و اندیشه جلال

      **راستی می دانستید که این دو دوست چقدر مرگشان شبیه یکدیگر بود ؟!

شاملو و سپهری

از محمود دولت آبادی در مورد شعر سهراب پرسیدند و اینکه شاملو گفته است که زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم. سر آدمهای بیگناه را لب جوب می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که (( آب را گل نکنید )) . می گوید :

-         سیاوش کسرایی حدود بیست سال پیش درباره احمد شاملو به من گفت (( فراز و نشیب زندگی سیاسی و اجتماعی ما در صدای شاملو- حتی- انعکاس دارد )) و به گمانم او برداشت دقیقی داشت . پس در این معنا شاملو می تواند به سپهری خرده بگیرد که : زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم . سر آدمهای بیگناه را لب جوی ببرند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که (( آب را گل نکنید )) ، اما من نه در مقام شاملو هستم و نه اینکه شاعرم . پس در عین درک عامیت سخن شاملو این حق را برای خود محفوظ می دارم که لحظاتی را خالی از واقعا- شور و شر این زندگی پر از سرهای بریده ، دست کم تا نفسی تازه کنم ، با شعر سپهری به سر آورم . و چه بد می شد اگر ما سپهری نمی داشتیم . چون شعر سپهری همانقدر که به دور از بازتاب خشونت است ، همانقدر قابلیت انتقال این معنا را در خود دارد که انسان حق دارد آرزومند جهانی باشد که در آن حتی آب جوی را رعایت تشنگی کبوتری نباید گل آلود کرد ، چه رسد به اینکه لب جوی آب دم به ساعت سرهای بیگناه را ببرند . و من با حسی عمیقا شخصی ، اگر شده برای دمی آسودن ، دنیای زلال سپهری را دوست دارم و معتقدم سپهری و شاملو برای ما نشانه های دو فصل اند از یک اقلیم . همچنانکه اخوان ، فروغ ، سایه ، کسرایی ، کدکنی ، خویی و همگان نظیر ، در جای خود فصلهایی از اقلیم شعر زمانه ما هستند .

 

سفر تهران


روز اول ؛ جمعه : هوای تهران بسیار گرم و طاقت فرسا بود و من ساعت ده و نیم صبح به ترمینال جنوب رسیدم و با راهنمایی تلفنی یوسف بوسیله مترو ( که برای اولین بار سوار می شدم ) خودم را به خانه آنها در خیابان نواب صفوی رساندم . آن روز را استراحت کردم و شب پرسه کوچکی به اتفاق یوسف و هم اتاقیش که بچه شهرضا بود در اطراف خانه شان زدیم .

روز دوم ؛ شنبه : عید مبعث و تعطیل بود . کارم شده بود در خانه ماندن و پای نوت بوک فیلم دیدن . به قدری که چشم هایم خسته شده بود و نتیجه خوبی هم نداشت . هوای تهران فوق العاده گرم بود . بعد از ظهر رفتیم امامزاده شاه عبدالعظیم شهر ری و زیارت کردیم و شب در خیابان با یوسف گفتیم و برگشتیم .شب بازی رده بندی جام جهانی بود بین آلمان و اروگوئه .

روز سوم ؛ یکشنبه : به دلیل گرمای بی سابقه هوا ، بسیاری از استانهای کشور و به ویژه تهران ، تعطیل اعلام شده بود و من و یوسف صبح به خوابگاه دیگر او در مرکز تحقیقات فضایی دانشگاه مالک اشتر واقع در جاده کرج رفتیم . جای خیلی با صفایی بود و خوابگاه خوبی داشتند . تا بعد از ظهر پای کامپیوتر یوسف بودم و فیلم ها را زیرورو می کردم . چند تا هم رایت کردم و نهایتا آن هم نتیجه خوبی نداشت . بعدازظهر با محمد قرار گذاشتیم که برویم بیرون و شهر را بگردیم . همه جا با مترو می رفتیم . هوای داخل مترو بر خلاف هوای بیرون خیلی سرد بود و به نظرم متروگردی یکی از تجربه های مثبت این سفر بود و همچنین به نظرم وجود مترو یکی از نقاط قوت و البته ضروری شهر تهران بود . با محمد و یوسف رفتیم پارک ملت . صحبت کردیم راجع به آخرین اخبار سیاسی کشور و آخرین فیلم هایی که دیده بودیم و سرقت مجسمه های تهران و . . . مشغول صحبت بودیم و هوا تاریک بود که ناگهان فواره وسط استخر پارک ملت به همراه موسیقی و بازی نورها شروع به کار کرد . و اینجاست که همینطور که می بینید من دیگر نمی توانم بنویسم و قلمم اصلا قادر به توصیف آن منظره زیبا نمی باشد . حدود نیم ساعت طول کشید و ما محو تماشای آن ارکستر زیبای زنده شدیم . آنچه بود آب بود و نور بود و موسیقی دلنشین . بعد از آن هم رفتیم تجریش ، امامزاده صالح نماز خواندیم و در یک رستوران مجلل شام خوردیم ، پیتزا . شب بازی فینال جام جهانی را هم از دست دادیم و فقط وقت های اضافه را دیدیم و در نهایت هم که اسپانیا قهرمان شد و هلند دوم .

روز پنجم ؛ سه شنبه : صبح زود با مترو رفتم کرج دیدن مصطفی کدخدا . همانطور که با بچه ها حدس زده بودیم پرزنت بود و البته گفتگو راجع به گذشته و شرکت صنعا . نتیجه ای نداشت و من بعد از ظهر دوباره با مترو برگشتم و تمام آن روز را تا شب به نت ورک مارکتینگ و عاقبتش فکر می کردم .

روز ششم ؛ چهارشنبه : بچه ها صبح زود به سر کارهایشان رفته بودند و من در خانه تنها بودم . تا ظهر پای نوت بوک بودم وبرای بار سوم باید اعتراف کنم که نتیجه خوبی نداشت و ظهر دوش گرفتم و ظرفها را شستم و رفتم بیرون ناهار را تنها ، جگر خوردم و رفتم حرم امام . نماز خواندم و جملات دوروبر ضریح را هم به دقت مرور کردم و از جمله " من در میان شما چه باشم و چه نباشم نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نا محرمان بیفتد " . تصمیم گرفتم به بهشت زهرا بروم شاید بتوانم قبر کشته شدگان حوادث پس از انتخابات سال گذشته را پیدا کنم ولی متاسفانه به دلیل اینکه ظهر بود و هوا هم خیلی گرم بود کسی را پیدا نکردم که سوال کنم و وسیله هم نداشتم لذا در میان قبرها گم شدم و تصمیم به برگشتن گرفتم که در مسیر بازگشت ، خود را در میان مزار خبرنگاران ماجرای سقوط هواپیمای چند سال پیش یافتم و این تنها دستاورد رفتن به بهشت زهرا بود .

شب با سعید قرار داشتیم و او ساعت نه با همسرش دنبال من آمدند و رفتیم فرحزاد . شام خوردیم . در ماشین کلی با سعید و همسرش که تازه با او آشنا می شدم صحبت کردیم . راجع به گذشته ، راجع به آینده ،راجع به سینما . خوشحال بودم از اینکه می دیدم سعید دارد سروسامان می گیرد. آنچه می فهمیدم این بود که همسر سعید دختر خوب و فهمیده ای بود و سعید را دوست داشت و سعید هم او را خیلی دوست داشت . از ماجرای آشنایی وازدواجشان با خبر بودم . خیلی صحبت کردیم و شام مفصلی خوردیم و من بعد از مدتها قلیان کشیدم . این قسمت از سفر را بسیار مثبت ارزیابی می کنم و برای سعید و همسرش آرزوی خوشبختی می کنم . خوشبختی او خوشبختی من است چراکه او در واقع خود من است .

روز هفتم ؛ پنجشنبه  : صبح با یوسف رفتیم میدان انقلاب و دور زدیم و من یک سالنامه سینمایی خریدم و دو کتاب قدیمی از دولت آبادی به نام های عقیل عقیل و گاواربان. ظهر هم رفتیم بلوار کشاورز و ساندویچ خوردیم و از آنجا رفتیم پارک لاله ، نیم ساعتی نشستیم و در مورد ازدواج و مسائل آن با یوسف گپ زدیم . شب باید برمی گشتم . بعدازظهر با هم رفتیم برج میلاد . و این پایان بسیارخوش سفر تهران بود . چند سالی است که برج میلاد نماد شهر تهران شده است و این نماد قبل از آن ، میدان آزادی بود. رفتیم بالای برج و مهمانداری که به قول یوسف شبیه شیلاخداداد فیلم اخراجی های دو بود ، به گروه در مورد برج توضیح می داد و من این بار نیز چون خیلی نمی توانم توصیف کنم ، از این کار طفره می روم ولی دلم نمی آید که این را نیز ننویسم که بسیار زیبا بود و من چه از پایین برج وقتی بالا را نگاه می کردم و میلاد غرق در نور را می دیدم وچه از آن بالا به تهران بزرگ و غبار گرفته می نگریستم احساس می کردم که این سرزمین را به همراه تمام تاریخش و تمام مردمش دوست دارم . یاد شعر "  ایران ای سرای امید " هوشنگ ابتهاج سروده محمدرضا شجریان می افتم .

با یوسف و تهران بزرگ خداحافظی می کنم و برمی گردم و همان شب حادثه ای دیگر ؛ باز هم در زاهدان ، حمله انتحاری گروه ریگی ، کشتار ، و کشتار مردم بیگناه .

زمین گرم است از باران بی پایان خون امروز . ولی دلهای خونین جامه گان در سینه ها سرد است

مبند امروز چشم منتظر بر حلقه این درب . که قلب آهنین حلقه هم آکنده از درد است

ترجمه مرگ هدایت

مرگ ؛ چه لغت بیمناک و شور انگیزی است ! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد ؛ خنده را از لبها می زداید ، شادمانی را از لبها می برد ، تیرگی و افسردگی آورده ، هزارگونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند . زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود می میرند . سنگ ها ،گیاه ها ، جانوران هر کدام پی درپی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار شده و در گوشه فراموشی مشتی گردوغبار می گردند . زمین لا ابالیانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند . طبیعت روی باز مانده آنها دوباره زندگانی را از سر می گیرد : خورشید پرتوافشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلها هوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان نغمه سرایی می کنند ، همه جنبندگان به جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین می پروراند ، مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می کند . مرگ همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند . نه توانگر می شناسد ، نه گدا ، نه پستی نه بلندی ، و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند ، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بیگناه شکنجه نمی شود ، نه ستمگر نه ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند. چه خواب گوارایی است که روی بامداد را نمی بینند ، دادوفریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنوند . بهترین پناهیست برای دردها ، غمها ، رنجها و بیدادگریهای زندگانی ، آتش شرربار هوا وهوس خاموش می شود . همه این جنگ و جدالها ، کشتارها ، درندگی ها کشمکش ها و خودستایی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد .

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند . فریاد های ناامیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند ، اگر زندگانی سپری نمی شد، چقدر تلخ و ترسناک بود . هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغهای فریبنده جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مهربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین و تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد .

ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا بر دوش می داری ، سیه روز تیره بخت سرگردان را سروسامان می دهی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و ناامیدی می باشی . دیده سرشگبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند . تو زندگانی تلخ و زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند . این تو هستی که به دون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی و آز آدمیزاد خندیده ، پرده بر روی کارهای ناشایسته او می گسترانی . کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم و هراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بهتان می زند ؟ تو پرتوی درخشانی اما تاریکت می پندارند . تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستاده سوگواری نیستی ، تو درمان دلهای پژمرده می باشی ، تو دریچه امید به روی ناامیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی مهمان نوازی کرده ، آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی ، تو سزاوار ستایش هستی ، تو زندگانی جاویدان داری .

                      گان ( بلژیک ) ترجمه صادق هدایت 

موج نوی ترانه ایران زمین

بهترین ها از بهترین ها

                        شهیار قنبری : لا لا لا لا دیگه بسه گله لاله

نخواب ای حسرت سفره گل گندم

نباش تو دالونای قصه سردر گم

نخواب رو بالش پرهای پروانه

که فریاد تو رو کم دارن این مردم !

                                      لا لا لا لا دیگه بسه گله لاله

بهار سرخ امسال مثل هر ساله

                                      هنوزم تیرو ترکش قلب و میشناسه

                                      هنوز شب زیر سرب و چکمه می ناله

نخواب آروم گل بی خار و بی کینه

نمی بینی نشسته گوله تو سینه

آخه بارون که نیس ، رگبار باروته

سزای عاشقهای خوب ما اینه ؟

                                      نترس از گوله ی دشمن گل لادن

                                      که پوست شیره پوست سرزمین من

                                      اجاق گرم سرمای شب سنگر

                                      دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم ناباور

گل دلنازک خسته ، گل پرپر

نگو باد ولایت پرپرت کرده

دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر

                                      دوباره قد بکش تا اوج فواره

                                      نگو این ابر بی بارون نمی ذاره

                                      مث یار دلاور نشکن از دشمن

                                      ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره

نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم

نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم

کتابای سفیدو دوره می کردیم

که فکر شبکلاهی از نمد باشیم

                                      نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب

                                      نگو کو تا دوباره بپریم از خواب

                                      بخون با من نترس از گوله ی دشمن

                                      بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب

نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره

نگو تقدیر ما صد تا گره داره

به پیغام کلاغای سیاه شک کن

که شب جز تیرگی چیزی نمیاره

                                      نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره

                                      نخواب وقتی که خون از شب سرازیره

                                      بخون وقتی که خوندن معصیت داره

                                      بخون با من ، بیا با من ، نگو دیره

سکوت شیشه های شب غمی داره

ولی خشم تو مشت محکمی داره

عزیز جمعه های عشق و آزادی

کلاغ پر بازی با تو عالمی داره 


 

                                 اردلان سرفراز : برج

ای پرنده ی مهاجر ، ای مسافر !

ای مسافر من ، ای رفته به معراج !

تو به اندازه ی قدرت پریدن

                                                تو به اندازه دل بریدن از خاک ، عزیزی

با دریغی سنگین

شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را

قصه حادثه ی برج و کبوتر را

یک بار دگر می خوانم .

*

زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ کبود

توی یک صحرای دور ، یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد

از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود

خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد

باد پراشو می شکست ، بارون بهش سیلی می زد

برج تنها سرپناه خستگی شد      مهربونیش مرهم شکستگی شد

اما این حادثه برج و کبوتر         قصه فاجعه ی دلبستگی شد

                             *

آخر قصه مونو . . . تو می دونی . . . تو می دونستی

من نمی تونم برم . . . تو می تونی . . . تو می تونستی

                             *

باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید

التماس و اشتیاق و ته چشم برج ندید

عمر بارون ، عمر خوشبختی برج کهنه بود

بعد از اون حتی تو خواب هم اون پرنده رو ندید

                             *

ای پرنده ی من ، ای مسافر من !

من همون پوسیده تنها نشینم   

هجرت تو هر چی بود معراج تو بود

اما من اسیر مرداب زمینم

راز پروازو فقط تو می دونی . . . تو می دونستی

نمی تونم بپرم . . . تو می تونی . . . تو می تونستی 


         

      ایرج جنتی عطایی : یاور همیشه مومن

ای به داد من رسیده               تو روزای خود شکستن

ای چراغ مهربونی                   تو شبای وحشت من

ای تبلور حقیقت                    توی لحظه های تردید

تو منو از من گرفتی                تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی                 برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم                 تو رفیقی جون پناهی

ناجی عاطفه ی من                 شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من               از تن تو خون گرفته  

اگه مدیون تو باشم                 اگه از تو باشه جونم

قدر اون لحظه نداره                که منو دادی نشونم

                                     *

وقتی شب شب سفر بود           توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود           واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه شب                 تپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست          بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی                 به تنم مرهم کشیدی

برام از روشنی گفتی               پرده ی شبو دریدی

یاور همیشه مومن                  تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوری             برای من شده عادت

                                       *

ای طلوع اولین دوست             ای رفیق آخر من

به سلامت ، سفرت خوش         ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه            هر جای دنیا که باشی

اونور مرز شقایق                    پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت             سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیقِ                 دست بی ریای من بود 

  


                             

سخنانی از دکتر علی شریعتی

وتو ای محمد ! پیامبر بیداری و آگاهی و قدرت ! در خانه تو حریقی دامن گستر در گرفته است . و در سرزمین تو سیلی بنیان کن و امت تو دیریست که در بستر سیاه ذلت به خواب رفته است . بر سرشان فریاد زن : " قم فانذر " بیدارشان کن .  

و تو ای علی ! ای شیر مرد خدا ! رب النوع عشق و شمشیر ! ما شایستگی شناخت تو را از دست داده ایم . شناخت تو را از نسلهای ما گرفته اند . اما عشق تو را علیرغم روزگار ، در عمق وجدان خویش در پس پرده های دل خویش همچنان مشتعل نگاه داشته ایم . چگونه ؟ چگونه تو عاشقانه خویش را در کاری رها می کنی ؟ تو ستم را به زنی یهودی که در ذمه حکومتت می زیست تاب نیاوردی و اکنون مسلمانان را در ذمه یهود ببین . و ببین که بر آنها چه می گذرد . ای صاحب آن بازو که یک ضربه اش از عبادت جن و انس برتر بود . ضربه ای دیگر !  

و شما دو تن ! ای خواهر! ای برادر ! ای شما که به انسان بودن معنا دادید و به آزادی جان ، و به ایمان و امید " ایمان " و" امید " ، و با مرگ شکوهمند خویش به حیات زندگی بخشیدید . آری ای دو تن ! از آن روز دردناک که خیال نیز از تصورش می هراسد و دل از دردش پاره می شود ، چشمهای این ملت از اشک خشک نشده است . توده ما قرن هاست که در تب شما و در عشق شما می گرید . مگر نه عشق تنها با اشک سخن می گوید ؟ یک ملت در طول یک تاریخ در اندوه شما ضجه می خورد به جرم اینکه تازیانه ها خورده و قتل عام ها دیده ، و شکنجه ها کشیده و هرگز برای یک لحظه نام شما دو تن از لبش و یاد شما از خاطرش ، و آتش بی تاب عشق شما از قلبش نرفته است . هر تازیانه ای که از دژخیمی خورده است ، داغ مهر شما را بر پشت پهلویش نقش کرده است .   

ای زینب ! ای زبان علی در کام ! با ملت خویش حرف بزن . ای زن ! ای که مردانگی در رکاب تو جوانمردی آموخت . زنان ملت ما ، اینان که نام تو آتش عشق و درد بر جانشان می افکند ، به تو محتاجند . بیش از همه وقت . جهل از یک سو به اسارت و ذلتشان نشانده است و غرب از سوی دیگر به اسارت پنهان و تازه شان می کشاند . و از خویش و از تو بیگانه شان می سازد . آنان را بر استحمار کهنه و نو ، تفنن جدید ، به نیروی فریادهایی که بر سر یک شهر ، شهر قساوت و وحشت می کوبیدی و پایه های یک قرن ، قرن جنایت و قدرت را می لرزاندی ، برآشوب . تا در خویش برآشوبند و تاروپود این پرده های عنکبوت رنج و فریب را بدرند و تا در برابر این طوفان بر باد دهنده ای که به وزیدن آغاز کرده است ، ایستادن را بیاموزند .

ای زینب ! ای زبان علی در کام ! ای رسالت حسین بر دوش ! ای که از کربلا می آیی و پیام شهیدان را در میان هیاهوی همیشگی قداره بندان و جلادان هم چنان به گوش تاریخ می رسانی . ای زینب ! با ما سخن بگو .

ای دختر علی ! مگو که بر شما چه گذشت . مگو که در آن صحرای سرخ چه دیدی . مگو که جنایات آنجا تا به کجا رسید . مگو که خداوند آن روز عزیزترین و خوشبوترین ارزشها و عظمت هایی را که آفریده است ، یکجا در ساحل فرات و بر روی ریگزارهای چسبیده بیابان تف چگونه به نمایش آورد و بر فرشتگانش عرضه کرد تا بدانند که چرا می بایست بر آدم سجده کنند. آری ای زینب ! مگو که در آنجا بر شما چه گذشت . مگو که دشمنانتان چه کردند . دوستانتان چه کردند . آری ای پیامبر انقلاب حسین ! ما می دانیم . ما همه را شنیده ایم . تو پیام کربلا را ، پیام شهیدان را به درستی گزارده ای . تو خود شهیدی هستی که از خون خویش کلمه ساختی . همچون برادرت که با قطره قطره خون خویش سخن می گفت .

اما بگو ای خواهر ! بگو که ما چه کنیم ؟ لحظه ای بنگر که ما چه می کشیم . دمی به ما گوش کن تا مصائب خویش را با تو باز گوییم . با تو ای خواهر مهربان . این تو هستی که باید بر ما بگریی . ای رسول امین برادر ! که از کربلا می آیی و در طول تاریخ بر همه نسل ها می گذری و پیام شهیدان را می رسانی . ای که از باغهای سرخ شهادت می آیی و بوی گلهای نوشکفته آن دیار را هنوز در پیرهن داری .

ای دختر علی ! ای خواهر ! ای که قافله سالار کاروان اسیرانی . ما را نیز در پی این قافله با خود ببر . 

   

 

 اما تو ای حسین ! با  تو چه بگویم ؟ شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل . و تو ای چراغ راه ! ای کشتی نجات ! ای خونی که از آن نقطه زهراب جابه جا می تپید و می جوشید و در بستر زمان جاری هستی و بر همه نسل ها می گذری و از زمین حاصل خیز راستی را سیراب خون می کنی و بذر شایسته را در زیر خاک می شکافی و می شکوفانی و نهال تشنه ای را به برگ وبار و خرمی می نشانی . آه آری ! ای آموزگار بزرگ شهادت ! برقی از آن نور را بر این شبستان سیاه و نومید ما بیفکن . قطره ای از آن خون را در بستر خشکیده و نیم مرده ما جاری ساز ، و کفی از آتش آن صحرای آتش خیز را به این زمستان سرد و فسرده ما بدم .

ای که مرگ سرخ را برگزیدی تا عاشقانت را از مرگ سیاه برهانی . تا با هر قطره خونت ملتی را حیات بخشی و تاریخی را به تپش آری و کالبد مرده و فسرده عهدی را گرم کنی و بدان جوشش و خروش و زندگی و عشق و امید دهی .

ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما ، کالبد مرده زمان ما به تو و خون تو محتاج است . 

بر گرفته از سخنرانی پیروان علی و رنج هایشان شب 21 ماه رمضان ؛ علی شریعتی