دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

وقتی که گریه مرا از سر می گیرد ...

گریه ات را که دیدم به شادی برایت سرودم : نازنین بی قرار از فریب روزگار خم به ابروت نیار

وقتی دلتنگ میشدم با دیدن خنده هایت غم دنیا اگر بر شانه هایم بود ، همه یک جا از دلم رخت می بست و میسرودم :

 همین که حال من خوش نیست
همین که قلبم آشوبه
تو خوش باشی برای من همین بد بودنم خوبه

وقتی برای اولین بار با روسری صورتی دیدمت ، باز می سرودم :

من خدا رو هر شب این ثانیه ها
به تماشای تو دعوت میکنم
تو هوایی که برای یک نفس خودمُ از تو جدا نمیکنم
تو برای من خودِ غرورمی
من غرورمُ رها نمیکنم

و وقتی صادقانه باورم شد که باید برای بدست آوردنت فکری کرد ؛ باز این ترانه به سراغم می آمد که :

دارم میترسم از خوابی
که شاید هر دومون دیدیم
از این که هر دومون با هم خلاف کعبه چرخیدیم
واسه کندن از این برزخ گریزی غیر دنیا نیست
نمیدونم ولی شاید بهشت اندازه ما نیست
تهِ این راه روشن نیست
منم مثل تو میدونم
نگو باید بُرید از عشق
نه میتونی نه میتونم
نه میتونیم برگردیم
نه رد شیم از تو این بن بست
منم میدونم این احساس
نباید باشه اما هست

و امروز ؛ دلم می خواست بروم صد پله پایین با دریا گریه کنم ،  بروم صد پله تا مروارید در کنج یک صدف سرد پروانه وار بیصدا گریه کنم .

در غزلگردی های تو ، تا سمفونی آبی ، سوی مشکوک سازها را یکجا گریه کنم ؛ هزار سال دلم می خواست بروم صد پله پایین با تن تنها گریه کنم .

دریا ! چه خوب شد که مرا تر کردی . دریا ! چه خوب شد که مرا باور کردی .

و شیوا ترین پایان : وقتی که گریه مرا از سر می گیرد ، دریا ساکت می ماند و من بلند بلند ترک بر می دارم ! 


معرفی کتاب ( از یک نویسنده ویک انتشارات)

 

«نون نوشتن» مجموعه ای است از یادداشت های محمود دولت آبادی بین سال های 59 تا 74 . یادداشت هایی درباره شیوه های نوشتن ، در مورد تفکراتش در مورد جامعه ، ایران ، در مورد نویسندگان ، نوشتن و چاپ کتاب هایش ، سختی های راه نویسندگی و ....

نشر چشمه - چاپ اول : زمستان 88

«میم و آن دیگران» شامل 23 یادداشت است از محمود دولت آبادی درباره هم نسلان و پیشینیان خودش. او درباره این کتاب می گوید: «این کتاب درباره دوستان نویسنده ، شاعر، نمایشنامه نویس و هنرمندی است که آن را درباره آدم های همدوره خودم نوشته ام و در آن از کسانی چون جلال آل احمد، سیمین دانشور ، اکبر رادی، علی اشرف درویشیان و دیگران حرف زده ام.»

نشر چشمه چاپ اول : بهار91

حکایت آن طناب پوسیده

روزی روزگاری در زمانهای قدیم چند جوان که سالها دوست و یار یکدیگر بودند ، تصمیم گرفتند که برای مدتی ترک دیار کنند و از دوستان و آشنایان فاصله بگیرند تا هم به مدد این سفر خستگی از تن رنجورشان ، پس از سالها تلاش و کار بزداید و هم اینکه تجدید عهد رفاقتی کرده باشند و گره دوستی شان را محکم تر کنند . خلاصه اینکه در یک روز گرم تابستانی این پنج دوست از خانواده ها وفامیلشان خداحافظی کردند و با هم از شهر خارج شدند .

پس از راه پیمایی های طولانی و از این روستا به آن روستا واز این شهر به آن شهر ؛ از این بازار به آن کاروانسرا ، از آن کاروانسرا به آن یکی برزن ، از آن برزن به آن یکی مسجد ، سرانجام روزی هنگام عصر از روستایی گذر می کردند که یکی از آنها رو کرد به بقیه و گفت :

«دوستان ! می خواهم شما را به مکانی ببرم که شاید تا به حال در مورد آن از کسی چیزی نشنیده باشید . در نزدیکی این روستا چاهی وجود دارد که درون آن آبیست که می گویند هر کس خودش را در این آب شستشو دهد ، خستگی چندین ساله از تنش خارج شود و نیرویی خدایی برای ادامه زندگی بگیرد . همچنین اگر چند دوست مثل ما همزمان در این آب غسل کنند ، برای همیشه در کنار هم خواهند بود و هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند تا آخر عمر آنها را از هم جدا کند .حال من شما را به نزدیکی آن چاه می برم تا اینگونه سفرمان را به کمال رسانده باشیم »

القصه ؛ دوستان ساده دل همگی به راه افتادند وپس از ساعتی پیاده روی به چاه رسیدند . بعد ، آن که ماجرا را برای بقیه تعریف کرده بود از درون کیسه خود طناب بلندی در آورد و گفت :

« این طناب همیشه در سفرها همراه من است و من همیشه و در همه جا از آن استفاده می کنم . اینک شما همگی از این طناب به درون چاه روید و من در آخر آنرا به جایی می بندم و خود نیز با شما پایین می آیم تا باهم خودمان را در آب آن بشوییم .»

دوستان ساده لوح قبول کردند . همین که خواستند شروع به پایین رفتن کنند یکی از آنها که مرد کاردان تر و باتجربه تری بود و معلوم میشد بیشتر از دیگران سرد و گرم زندگی را چشیده است جلو آمد و خواست مانع دیگران شود و گفت :

«دوستان عزیز ، به عقلتان مراجعه کنید و هر چیزی را باور نکنید . چنین چاهی و چنین آبی وجود ندارد و اینها همگی خرافات است . این دوست مان هم که چنین می گوید احتمالاّ از سر جهالت و ساده اندیشیست و گرنه او نیز قصد بدی نباید داشته باشد . مع ذلک این طنابی که او می گوید نگاه کنید کاملاّ پوسیده است ونمی تواند تحمل وزن ما را داشته باشد . من تا به حال با او چندین بار به سفر رفته ام و هر بار این طناب پوسیده ما را به ته چاهی برده است و ما نتوانسته ایم به راحتی از آن بیرون بیاییم . تو را به خدا عاقل باشید و در مورد عواقب این کار فکر کنید . من از شما با تجربه ترم وخوبی شما را می خواهم»

القصه ؛ دوستان کمی به فکر فرو رفتند ولی قبل از اینکه از تصمیم خود منصرف شوند دوباره آن مرد شروع کرد به تعریف کردن در مورد آن چاه افسانه ای و آب زندگانی ، که چه معجزه ها دارد و چه کسانی تا به حال  خودشان را در این آب شسته اند و چه ها که ندیده اند و چه ها که نکرده اند .

سرتان را به درد نیاورم ؛ مردان ساده قصه ما دوباره کنجکاو شدند که به درون چاه بروند و اینبار دیگر هیچ چیز جلودار آنها نبود و مرد با تجربه هر چه التماس و خواهش کرد میسر نشد و مردان یک به یک به درون چاه رفتند. اما آن دوست باتجربه همراه بقیه نشد و از آن بالا نظاره گر ماجرا بود .

خلاصه بعد از اینکه آنها خودشان را در آب شستند ، خواستند یکی یکی از طناب بالا بیایند ، اما همین که اولین نفر چند متری خودش را بالا نکشیده بود ، طناب پوسیده پاره شد و آن بیچاره از بالا پرت شد و استخوان کمرش شکست و فریادش به آسمان بلند شد . هیاهو و سروصدا در ته چاه بین دوستان شروع شد و همگی نادم و پشیمان از اینکه حالا چه بکنیم و از این گرفتاری چگونه نجات یابیم . یکی می گفت چه غلطی کردیم که با طناب پوسیده این مرد به درون چاه آمدیم و حرف آن دوست عاقل مان را گوش ندادیم . و سرانجام نیز همه دست به دامن آن دوستشان که بیرون چاه بود شدند و از او خواستند که برایشان از جایی کمک بیاورد .

قصه ما به سر رسید و پندی که از این ماجرا می گیریم این که همیشه باید در کارها سنجیده و با فکر عمل کنیم و از دوستان دانا کمک بخواهیم و باطناب پوسیده هر کسی ته چاه نرویم .

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقیست .

گذری بر خاطرات خیلی دور

تقدیم به دایی حسین که این ترانه را خیلی دوست داشت !

و به روح پسر عموی عزیزم حامد ، که به ضرب گلوله ای بی رحمانه کشته شد !

و تقدیم به همه طرفداران صدای داریوش ! 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم

هنگامه حیرانیست خود را به که بسپاریم

تشویش هزار آیا وسواس هزار اما

یک عمر نمی‌دیدیم در خویش چه‌ها داریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

دوران شکوه باد از خاطرمان رفته‌است

امروز که سد بسته‌است خشکیده و بی‌باریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

تشویش هزار آیا وسواس هزار اما

یک عمر نمی‌دیدم در خویش چه‌ها داریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم

هنگامه حیرانیست خود را به که بسپاریم

                                                               ((حسین منزوی))

دل رویا گرفته ! چه کابوسی ! مگه نه ؟

آهوی کوهی در دشت چگونه دودا

او ندارد یار ، بی یار چگونه دودا

ساعت یک و نیم ظهر؛ دل رویا گرفته!

-         میام ، تا نیم ساعت دیگه میام . دل رویا گرفته!

وقت رفتنه . مرد می خواهد هر چه زودتر برود . خسته اس. دل رویا گرفته!

" پس چرا نمیاد؛ لعنت به این شنبه غم انگیز "

پشت شیشه یک نفر ایستاده . مشتری است. درب را میزند. باز می شود. چند نفر داخل می آیند. دل رویا گرفته!

بعد ؛ هفت تیر، تهدید، بستن در، و ناگهان دوباره تلفنش زنگ می خورد . خدایا باز هم زنش است ! فقط دکمه پاسخ را میزند؛ و صدای گلوله ، یک و دو و سه ؛ سه نفر .گلوله به دستش می خورد و خودش را روی زمین می اندازد ، این بار از بالای سر؛ تیر خلاص. دل رویا گرفته!

" پس چرا نیامد، غذا سرد شد. صدای چه بود؟ لعنت به این کار "

صدای آژیر آمبولانس ، نشت گاز، راه بندان، ازدحام جمعیت، پلیس، ماشین نعش کش، سرقت مسلحانه، سه تن کشته، دریای خون، دل رویا گرفته!

شلوغی، پلیس، درگیری، ترافیک، جواهرات، شایعات، اعتصاب سندیکا، دل رویا گرفته!

دیگر از سرد شدن غذا و دیر کردن مردش نمی اندیشد. با مادرش تماس می گیرد. برادرش همه چیز را فهمیده. چه کابوسی! مگه نه؟

دیگر هیچ چیز نمی خواهد، هیچ چیز نمی گوید، هیچ چیز نمی فهمد. فقط ایکاش زنده باشد. ای کاش یک بار دیگر صورت مردانه اش در آستانه در دیده شود. 

دل رویا گرفته ! چه کابوسی! مگه نه؟

                                      نه گلدسته، نه محراب، نه ناقوسی! مگه نه؟

و دیگر؛ پدری که می نشیند و می شکند و پیر می شود. مادری که در سفر است و هرگز روی پر طراوت فرزند دلبندش را در خانه نخواهد دید و صدایش را نخواهد شنید. و خواهر مهربانی که نیمی از گذشته اش رفته ، پرپر شده ، برادر عزیزش در خون خود غلتیده. و برادر بزرگی که قلب شکافته و چهره گلگون برادر را می بیند، دم بر نمی آورد و به یاد بازیهای دوران کودکی گاه به گاه صدای آه سنگینی از چاه درونش می شنویم. برادر زنی که پسر داییش و بهترین دوستش را از دست داده و خواهر باردارش در نوبهار زندگانی خزان شده. زنی بیست و یک ساله که همسرش ، پسر دایییش ، به ضرب قهر گلوله ناباورانه و ناجوانمردانه کشته شده؛ همه ذرات وجودش که در این سالها پیوند محکمی با عشق بسته بود و تن پوش متین و زیبای زنانگی جای خود را به شوخ چشمی دوران بکری داده بود، به یکباره آتیه ای تاریک پیش روی خود می بیند. آیا آتیه ای بس گنگ تر از این می توان تصور کرد که کودکی در نطفه یتیم شود؟ یتیم دنیای بی رحمی که هنوز پا بدان ننهاده و شقاوت کسانش تا این حد است؟

و بستگانی که فقط می نگرند، بهت زده اند و این درد ها را نمی فهمند و خدایا چرا نمی فهمیم !؟ چرا تا بر سر خودمان نیاید به خودمان نمی آییم. و شهر شلوغی که در سکوت خاموشی به سر می برد، شب و روزی که از پی هم می آیند و می روند، آفتابی که گرم است و خاکی که سرد است؛ سرد به سرمای فراموشی سه روزه.

سه روز گذشت ؛ "پس چرا مادر نمی آید؟ ؛ آمدی؟ ؛ زیارت قبول!" چه نجوایی در گوش آن امام شهید خواندی که اینچنین مزد شهادت گرفتی؟ چگونه به تو بگوییم که دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید؟

هنوز دل رویا گرفته! 

                                                                   اول رمضان 89

·        توضیح : عنوان متن مطلع ترانه ایست از شهیار قنبری  


 

نه! جدایی خود از خود میسر نیست. تیغی آخته می بایست، بس تیغی آخته به دستی شقی. تیغی و دستی برآمده از آستین شقاوت. تیغی تا این جهان را که تویی به دو نیم کند؛ تا این وجود به دو شقه. راهی به جز شقاوت باقی نماندست به قطع وجودی که در آفتاب لحظه های عمر مگر عشق از آن بر نروییده است. نه! راهی به غیر شقاوت نیست. این تو را تیغ و دست و شقاوت تا خود را، تا وجود را و تا عشق را به دو شقه کنی. نه! راهی به گشایش نیست و نه مهلتی به تیمارداری روح. دستی بر آر ای که شقاوت را هزار بار در خود هزار شقه کرده ای. دستی بر آر و خود را دو تکه کن. دستی . . . اگر چه تن برهنه تیغت در چشم آفتاب، برق نگاهیست تا به تسخر در مرغ بسمل وجودت می نگرد؛ دستی برآر به شقه کردن عشق!

                                            جلد ده کلیدر محمود دولت آبادی

شاملو و سپهری

از محمود دولت آبادی در مورد شعر سهراب پرسیدند و اینکه شاملو گفته است که زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم. سر آدمهای بیگناه را لب جوب می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که (( آب را گل نکنید )) . می گوید :

-         سیاوش کسرایی حدود بیست سال پیش درباره احمد شاملو به من گفت (( فراز و نشیب زندگی سیاسی و اجتماعی ما در صدای شاملو- حتی- انعکاس دارد )) و به گمانم او برداشت دقیقی داشت . پس در این معنا شاملو می تواند به سپهری خرده بگیرد که : زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم . سر آدمهای بیگناه را لب جوی ببرند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که (( آب را گل نکنید )) ، اما من نه در مقام شاملو هستم و نه اینکه شاعرم . پس در عین درک عامیت سخن شاملو این حق را برای خود محفوظ می دارم که لحظاتی را خالی از واقعا- شور و شر این زندگی پر از سرهای بریده ، دست کم تا نفسی تازه کنم ، با شعر سپهری به سر آورم . و چه بد می شد اگر ما سپهری نمی داشتیم . چون شعر سپهری همانقدر که به دور از بازتاب خشونت است ، همانقدر قابلیت انتقال این معنا را در خود دارد که انسان حق دارد آرزومند جهانی باشد که در آن حتی آب جوی را رعایت تشنگی کبوتری نباید گل آلود کرد ، چه رسد به اینکه لب جوی آب دم به ساعت سرهای بیگناه را ببرند . و من با حسی عمیقا شخصی ، اگر شده برای دمی آسودن ، دنیای زلال سپهری را دوست دارم و معتقدم سپهری و شاملو برای ما نشانه های دو فصل اند از یک اقلیم . همچنانکه اخوان ، فروغ ، سایه ، کسرایی ، کدکنی ، خویی و همگان نظیر ، در جای خود فصلهایی از اقلیم شعر زمانه ما هستند .

 

ترجمه مرگ هدایت

مرگ ؛ چه لغت بیمناک و شور انگیزی است ! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست می دهد ؛ خنده را از لبها می زداید ، شادمانی را از لبها می برد ، تیرگی و افسردگی آورده ، هزارگونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند . زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است . تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت . از بزرگترین ستاره آسمان تا کوچکترین ذره روی زمین دیر یا زود می میرند . سنگ ها ،گیاه ها ، جانوران هر کدام پی درپی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار شده و در گوشه فراموشی مشتی گردوغبار می گردند . زمین لا ابالیانه گردش خود را در سپهر بی پایان دنبال می کند . طبیعت روی باز مانده آنها دوباره زندگانی را از سر می گیرد : خورشید پرتوافشانی می نماید ، نسیم می وزد ، گلها هوا را خوشبو می گردانند ، پرندگان نغمه سرایی می کنند ، همه جنبندگان به جوش و خروش می آیند . آسمان لبخند می زند ، زمین می پروراند ، مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو می کند . مرگ همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند . نه توانگر می شناسد ، نه گدا ، نه پستی نه بلندی ، و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر می خواباند ، تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیدادگری خود دست می کشند ، بیگناه شکنجه نمی شود ، نه ستمگر نه ستمدیده ، بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنوده اند. چه خواب گوارایی است که روی بامداد را نمی بینند ، دادوفریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمی شنوند . بهترین پناهیست برای دردها ، غمها ، رنجها و بیدادگریهای زندگانی ، آتش شرربار هوا وهوس خاموش می شود . همه این جنگ و جدالها ، کشتارها ، درندگی ها کشمکش ها و خودستایی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرد و تنگنای گور فروکش کرده آرام می گیرد .

اگر مرگ نبود همه آرزویش را می کردند . فریاد های ناامیدی به آسمان بلند می شد ، به طبیعت نفرین می فرستادند ، اگر زندگانی سپری نمی شد، چقدر تلخ و ترسناک بود . هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغهای فریبنده جوانی را خاموش کرده ، سرچشمه مهربانی خشک شده ، سردی ، تاریکی و زشتی گریبان گیر می گردد اوست که چاره می بخشد ، اوست که اندام خمیده ، سیمای پرچین و تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد .

ای مرگ ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته بار سنگین آنرا بر دوش می داری ، سیه روز تیره بخت سرگردان را سروسامان می دهی ، تو نوشداروی ماتم زدگی و ناامیدی می باشی . دیده سرشگبار را خشک می گردانی . تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش می کند و می خواباند . تو زندگانی تلخ و زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده و در گرداب سهمناک پرتاب می کند . این تو هستی که به دون پروری ، فرومایگی ، خودپسندی ، چشم تنگی و آز آدمیزاد خندیده ، پرده بر روی کارهای ناشایسته او می گسترانی . کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد ؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است ، فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته ! چرا از تو بیم و هراس دارد ؟ چرا به تو نارو و بهتان می زند ؟ تو پرتوی درخشانی اما تاریکت می پندارند . تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می کشند ، تو فرستاده سوگواری نیستی ، تو درمان دلهای پژمرده می باشی ، تو دریچه امید به روی ناامیدان باز می کنی ، تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی مهمان نوازی کرده ، آنها را از رنج راه و خستگی می رهانی ، تو سزاوار ستایش هستی ، تو زندگانی جاویدان داری .

                      گان ( بلژیک ) ترجمه صادق هدایت 

موج نوی ترانه ایران زمین

بهترین ها از بهترین ها

                        شهیار قنبری : لا لا لا لا دیگه بسه گله لاله

نخواب ای حسرت سفره گل گندم

نباش تو دالونای قصه سردر گم

نخواب رو بالش پرهای پروانه

که فریاد تو رو کم دارن این مردم !

                                      لا لا لا لا دیگه بسه گله لاله

بهار سرخ امسال مثل هر ساله

                                      هنوزم تیرو ترکش قلب و میشناسه

                                      هنوز شب زیر سرب و چکمه می ناله

نخواب آروم گل بی خار و بی کینه

نمی بینی نشسته گوله تو سینه

آخه بارون که نیس ، رگبار باروته

سزای عاشقهای خوب ما اینه ؟

                                      نترس از گوله ی دشمن گل لادن

                                      که پوست شیره پوست سرزمین من

                                      اجاق گرم سرمای شب سنگر

                                      دلیل تا سپیده رفتن و رفتن

نخواب آروم گل بادوم ناباور

گل دلنازک خسته ، گل پرپر

نگو باد ولایت پرپرت کرده

دلاور قد کشیدن رو بگیر از سر

                                      دوباره قد بکش تا اوج فواره

                                      نگو این ابر بی بارون نمی ذاره

                                      مث یار دلاور نشکن از دشمن

                                      ببین سر میشکنه تا وقتی سر داره

نذاشتن هم صدایی رو بلد باشیم

نذاشتن حتی با همدیگه بد باشیم

کتابای سفیدو دوره می کردیم

که فکر شبکلاهی از نمد باشیم

                                      نگو رفت تا هزار آفتاب هزار مهتاب

                                      نگو کو تا دوباره بپریم از خواب

                                      بخون با من نترس از گوله ی دشمن

                                      بیا بیرون بیا بیرون از این مرداب

نگو تقوای ما تسلیم و ایثاره

نگو تقدیر ما صد تا گره داره

به پیغام کلاغای سیاه شک کن

که شب جز تیرگی چیزی نمیاره

                                      نخواب وقتی که هم بغضت به زنجیره

                                      نخواب وقتی که خون از شب سرازیره

                                      بخون وقتی که خوندن معصیت داره

                                      بخون با من ، بیا با من ، نگو دیره

سکوت شیشه های شب غمی داره

ولی خشم تو مشت محکمی داره

عزیز جمعه های عشق و آزادی

کلاغ پر بازی با تو عالمی داره 


 

                                 اردلان سرفراز : برج

ای پرنده ی مهاجر ، ای مسافر !

ای مسافر من ، ای رفته به معراج !

تو به اندازه ی قدرت پریدن

                                                تو به اندازه دل بریدن از خاک ، عزیزی

با دریغی سنگین

شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را

قصه حادثه ی برج و کبوتر را

یک بار دگر می خوانم .

*

زیر این گنبد نیلی ، زیر این چرخ کبود

توی یک صحرای دور ، یه برج پیر و کهنه بود

یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد

از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود

خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد

باد پراشو می شکست ، بارون بهش سیلی می زد

برج تنها سرپناه خستگی شد      مهربونیش مرهم شکستگی شد

اما این حادثه برج و کبوتر         قصه فاجعه ی دلبستگی شد

                             *

آخر قصه مونو . . . تو می دونی . . . تو می دونستی

من نمی تونم برم . . . تو می تونی . . . تو می تونستی

                             *

باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید

التماس و اشتیاق و ته چشم برج ندید

عمر بارون ، عمر خوشبختی برج کهنه بود

بعد از اون حتی تو خواب هم اون پرنده رو ندید

                             *

ای پرنده ی من ، ای مسافر من !

من همون پوسیده تنها نشینم   

هجرت تو هر چی بود معراج تو بود

اما من اسیر مرداب زمینم

راز پروازو فقط تو می دونی . . . تو می دونستی

نمی تونم بپرم . . . تو می تونی . . . تو می تونستی 


         

      ایرج جنتی عطایی : یاور همیشه مومن

ای به داد من رسیده               تو روزای خود شکستن

ای چراغ مهربونی                   تو شبای وحشت من

ای تبلور حقیقت                    توی لحظه های تردید

تو منو از من گرفتی                تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی                 برای من تکیه گاهی

برای من که غریبم                 تو رفیقی جون پناهی

ناجی عاطفه ی من                 شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من               از تن تو خون گرفته  

اگه مدیون تو باشم                 اگه از تو باشه جونم

قدر اون لحظه نداره                که منو دادی نشونم

                                     *

وقتی شب شب سفر بود           توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود           واسه بردنم به ظلمت

وقتی هر ثانیه شب                 تپش هراس من بود

وقتی زخم خنجر دوست          بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی                 به تنم مرهم کشیدی

برام از روشنی گفتی               پرده ی شبو دریدی

یاور همیشه مومن                  تو برو سفر سلامت

غم من نخور که دوری             برای من شده عادت

                                       *

ای طلوع اولین دوست             ای رفیق آخر من

به سلامت ، سفرت خوش         ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه            هر جای دنیا که باشی

اونور مرز شقایق                    پشت لحظه ها که باشی

خاطرت باشه که قلبت             سپر بلای من بود

تنها دست تو رفیقِ                 دست بی ریای من بود 

  


                             

بازنویسی یک رویا

دمدمای غروب بود . داخل ماشین خیلی گرم بود و کم کم حوصله ام داشت سر می رفت . می دانستم که پدر دیر بر می گردد . بنابراین منتظر آمدنش نبودم . دستهایم را از پشت تکیه گاه سرم کرده بودم و به جلو خیره شده بودم . ناگهان چشمم بهش افتاد . آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود و نوزادی در دستش . با اولین نگاه شناختمش . سریع نگاه خودم را به سمت دیگری گرداندم تا شاید مرا نبیند ! اما دیر شده بود و او نیز مرا دیده بود . دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم . صحبت کردن با او خاطرات تلخ گذشته را بیادم می آورد . می دانستم که اگر با او صحبت کنم و از بقیه بچه ها خبر بگیرم ، خبرهای خوبی نخواهد داشت و همین مرا از پیاده شدن منع می کرد . اما آن نوزاد ، که بود در دستش ؟ "حتماٌ بچه خودش است ." چون او اواخر دانشگاه ازدواج کرده بود و من از این موضوع اطلاع داشتم ،اگرچه نامزدش را نمی شناختم . ناباورانه به او نگاه کردم .خدایا ! روزگار چقدر به سرعت سپری می شود . آخرین بار که با هم بودیم شنیده بودم هنگام خداحافظی با یکی از بچه ها ، گریه اش گرفته . وقتی این موضوع را شنیدم به خاطر حسادتی که کردم با خود گفتم که من نیز هنگام وداع اشک او را در خواهم آورد ، اما هر چه با او از اهلی کردن و از دلبستگی هایم تعریف کردم نتوانستم به گریه بیندازمش . در عوض او جواب حرفهای مرا با لبخندی تلخ بر کلامش می داد . این افکار در چند لحظه از ذهنم گذشت . دیگر نمی شد پیاده نشد . او همچنان به من خیره شده بود و مرا شناخته بود خاصه اینکه بچه کوچکش هم در دستش بود ، دل مرا بیشتر به رحم می آورد . پیاده شدم .

" خیلی وقته ندیدمت. تو کجا اینجا کجا ! "

" چقدر بزرگ شدین "

خندیدم . با همین حرف به ظاهر کوچکش . بغض گلویم را گرفت . خیلی صحبت داشتم اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم . در خودم غرق شده بودم . دورو برم راهم نمی دیدم . هیچکس را هیچ جا را . دلم می خواست بغلش کنم . نه او را ، که همه روزهای تلخ و شیرین گذشته را .

" لابد این هم بچه اته ؟ "

" آره "

"بده اش به من می خوام ببینمش . "

او گفت که بچه خوابیده و در حالیکه صورت بچه را به طرف من می کرد گفت :

" بیدار بشه اذیت می کنه . "

خم شدم و روی دختر کچلش را بوسیدم . گفتم : " اسمش چیه ؟ "

اسمش را گفت اما یادم نیست چه بود . فقط می دانم شبیه اسم خودش بود . می خواستم از شوهرش بپرسم . از بقیه بچه ها ، از دوستانم بپرسم ، اما لال شده بودم . همه سوالاتم را فراموش کرده بودم . حتی آن قسمت از وجودم را که سالها پیش در شهر او جا گذاشته بودم فراموش کردم .

" تو مادر شدی "

" شما هنوز ازدواج نکردین ؟ "

دوباره خندیدم .تلخ ، تلخ ِتلخ .

" نه بابا حالا زوده ! "

" چی کار می کنین ؟ "

" هیچ کار . شما چطور ؟ "

" خانه داری . بچه داری . شوهرداری ."

خندیدم . باز هم خندیدم . اینبار ریسه می رفتم . او هم همراه من خندید .

" انگار بارون میاد . سرما نخوره . "

" نه چشماتون خیسه ِخیسه . "

راست می گفت . گریه می کردم . من هم گریه کردم .

" خیلی دلم می خواست گریه تون بندازم . "

" روز آخر که خیلی ها رو گریه انداختین . "

" ولی تو ، تو گریه نکردی . "

او هم بغضش گرفت . با دستش گوشه چشمش را پاک کرد .

" می بینی که الان می خوام گریه کنم . تو رو خدا دیگه بس کن . "

" بهت بد می گذره ؟ "

" نه خیلی خوش می گذره . ولی حالا دلم گرفته . یعنی تو . . . تو . . . کاش ندیده بودمت ."

وقتی دیدم این بار داره منو (( تو )) خطاب می کنه و دیگه از حالت رسمی خارج می شه ، جرات پیدا کردم .

" منو تو که با هم رابطه ای نداشتیم . من کس دیگه ای رو می خواستم ، شما رو هم یکی دیگه می خواست . هر دوتامون از بین رفتیم ."

 ولی نگفتم که حدس زده بودم او نیز یکی را می خواست ، همو که نمی توانست در آخرین دیدارش گریه نکند .

باز یادم نیست که چشممان به چه چیز خورد ، هر دویمان متوجه چیزی شدیم . یادم نیست . خواب ِخواب بودم .

گفت : " اینها دیگه چی اند ؟ "

گفتم : " اینها مال دانشجوهای جدیده . لابد ! "

خندید . نه گریه کرد . من هم همینطور .نمی دانم می خندیدیم یا گریه می کردیم . مثل گوزنها !

داشت دیرمی شد . دلم نمی خواست اما نمی دانم چرا از او خداحافظی کردم.

" من دیگه باید برم . کار نداری ؟ "

" دارین می رین ؟ "

او بچه اش را به کناری گذاشت . آخر هیچکس و هیچ چیز آنجا و در آن رویا نبود . هیچکس ما را نمی دید . ما هم هیچکس را نمی دیدیم . انگار در دنیای دیگری بودیم . گذشته ، خواب .

گفت : " دلم تنگ میشه برای همه دلم تنگ می شه ."

مرا در آغوش گرفت . تنگ ِ تنگ . من نیز اورا گرفتم . پاهایش از زمین کنده شده بود . آنها را دور بدن من حلقه کرد . نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم . او مرا به گریه واداشته بود . در این پیکار او پیروز شده بود . دلم می خواست هق هق گریه کنم . اما من مرد بودم و او زن . نمی شد .

دیگر یادم نیست چطور شد و کجا رفت . من کجا رفتم !

کاش بیدار نشده بودم . کاش مرده بودم !

                                                      نوشته شده به تاریخ  19/6/83  

 

هوشنگ ابتهاج

شعری که در زیر می خوانید از مجموعه (( سیاه مشق 2))انتخاب کرده ام از شاعر بزرگ ، اما کم نام معاصر  کشورمان هوشنگ ابتهاج ملقب به ه .ا . سایه که شعرهای بسیار زیبایی دارند . این شعر پس از مرگ نیما یوشیج پدر شعر نو ، و خطاب به استاد شهریار سروده شده و علیرغم زیبایی ، به نوعی نشان دهنده جایگاه والای نیما در بین شعرای زمان خود و ارادت ایشان به این شخصیت است و همچنین نشان دهنده شهرت و محبوبیت شخص استاد شهریار می باشد که به عقیده بنده به ایشان هم توجه کمی شده است : 

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان                         همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام                        تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من               بنگر این نقش به خون شسته ، نگارابمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک               دل ما خوش به فریبی ست ، غبارا توبمان

هر دم از حلقه عشاق ، پریشانی رفت                         به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم                            پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان !

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست          که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان 

 

        

        ودر ادامه بخوانید پاسخ شهریار را به ابتهاج : 

 

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه                     زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست                       این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی همه روز                دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز                         بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل                              ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند            هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

قسمت خرس و شغال است خود این باغ و مویز            بی ثمر غوزه چشمی بچلانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن                          هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست                   کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق                    ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم                            کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

قاتل مرغ و خروسیم یکیمان کمتر                                اینهمه جان گرامی بستانیم که چه

مرگ ، یکبار مثل دیدم و شیون یکبار                            اینقدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند                              ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه